*تهیونگ*
____________•.•______کمی🔞😹
وارد اتاقم شدیم و کوک رو روی تختم انداختم پاهام رو دوطرفش گذاشتم و روی زانوهام نشستم، تیشرتشو دراوردم و بعد سراغ تیشرت خودم رفتم و هردوشون رو گوشه اتاق انداختم، به بدن بی نقصش چشم دوختم که کمی بلند شد و گوشم رو بوسید منم دستاشو گرفتم و به تخت چسبوندمش به لبهاش نزدیک شدم شروع به بوسیدن کردم کوک هم همراهیم کرد، به سمت گردنش رفتم و روی گردنش مارک گذاشتم، خیلی بانمک شده بود وقتی دردش میگرفت لباشو گاز میگرفت و چشماشو میبست، از روی گردنش تا زیر شکمشو لیس زدم و سمت شلوارش رفتم دکمه و زیپ شلوارشو باز کردم بعد به صورت مظلومش نگاه کردم، معلوم بود دفعه اولش بود.
با لحنی آروم وتحریک کننده گفتم: نگران نباش هنوز زوده اونقدر پیش نمیرم.
بعد شلوارشو دراوردم و از روی باکسر بوسیدمش و رفتم و از توی کمد شلوارک راحت برای خواب پیدا کردم، به کوک دادمش تا بپوشه خودمم لباس خوابمو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم، کوکی سرشو روی بازوم گذاشت و چشماشو بست، منم دستم و لای موهاش بردم و نوازشش میکردم و به این فکر میکردم که تو این مدت کم چقدر بهش علاقه مند شدم و هیچوقت اذیتش نمیکنم تا اینکه خوابم برد.*نامجون*
وقتی تیشرتمو دراوردم میتونستم صورت جین و ببینم که مثل گوجه سرخ شده بود با همون حالت نزدیکش رفتم وکمی خم شدم جوری که بدنم، بدنشو لمس میکرد. از توی کشو یه لباس دراوردم و به جین دادم تا راحت بخوابه اونم برگشت و تیشرتشو از تنش دراورد بدنش زیبا ترین بدنی بود که توی عمرم دیدم( شونه های پهن، سفید و رنگ پریده و استخوان هایی که از پشتش بیرون زده بود) نتونستم تحمل کنم به سمتش رفتم، بوسه ایی روی شونه جین زدم و بعد به سرعت چرخوندمش و لباشو بوسیدم وگاز گرفتم جوری که گوشه لبش کبود شد بعد مدتی از هم جدا شدیم، جین که از خجالت عرق کرده بود پشت به من خوابید و منم از پشت بغلش کردم. ________________•.•_______*یونگی*
درد داشتم وقتی چشمامو باز کردم صورت یه پسر با بینی کوچک و لبخندی شبیه به اشعه های نور خورشید رو دیدم ازش پرسیدم که اینجا چخبره و من کجام، جواب داد: صبح بخیر. دوستام تورو زخمی پیدا کردن و به اینجا آوردن منم تب تو رو پایین آوردم و زخماتو تمیز کردم، میتونم اسمتو بدونم!؟
جواب دادم: خیلی ممنونم، من مین یونگی هستم.
دوباره اون لبخند زیبا رو نمایان کرد و گفت: منم جانگ هوسوکم خوشبختم، چرا این بلا سرت اومد؟
توضیح دادم: من تو خیابون رپ میکنم و شعرامو میفروشم تا زندگیم و بگذرونم، وقتی که داشتم به خونه برمیگشتم شعرامو از دستم گرفتن و وقتی خواستم بگیرمشون چند نفری ریختن رو سرم و بعدش و یادم نمیاد.
انگار عصبی شده بود، همینطور که اخماش توهم رفته بود گفت: منم از استریت دنس( رقص خیابونی) پول درمیارم.
بعد بلند شد و دستم و گرفت و منو به بقیه معرفی کرد.
سر میزه صبحانه دو تا پسر ریزه میزه دیدم که شیپشون کردم و ازشون پرسیدم که شما دوتا کاپلین٫ یکی از اون ها که ریز تر بود داشت یه چیزی میگفت که اون یکی با ذوق گفت: بله ما کاپلیم و من تهیونگ اوپای جانگ کوکم و نامجون هیونگ و برادر بزرگتر کوک هم کاپلن.
همه زدیم زیر خنده و به خوردن صبحانه ادامه دادیم، من تموم مدت به این فکر میکردم که چقد بهم میان و همشون چقد مهربون و خونگرمن.
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
نامجین هنوز خجالتی هستن ولی تهکوک شیطونی کردنو شروع کردن😹😈
نظرتون چیه؟
VOUS LISEZ
That damn experience
FanfictionThat damn experience خلاصه: با دیدن اون صحنه جلوی چشمامو خون گرفته بود باید بیشتر فکر میکردم نباید خرابش میکردم همش تقصیره خودمه اینکه دیگه ندارمش...:) ژانر :رمنس، کمی اسمات~~ کاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: تهکوک، سُپ نویسنده:@Mahtina9 وضعیت: تموم ش...