صاحل

708 91 13
                                    

*جین*
نامجون کارهای مربوط به مرخصی از بیمارستان رو انجام داد و سوالات لازم رو از دکتر پرسید بعد وسایل منو و جمع کرد و باهم به سمت خونه حرکت کردیم وقتی رسیدم و وارد خونه شدم اولین چیزی که احساس کردم کوکی بود که توی بغلم اشک میریزه، از شدت دلتنگی لباسمو بو میکرد و روی دستام بوسه میزد: هیونگ یه حرفی بزن دلم واسه صدات پر میکشه.
من گفتم: چی بگم عزیزم؟
دوباره زد زیر گریه، سعی کردم ارومش کنم و به سمت تهیونگ رفتم: مرسی که مراقب برادرم بودی امیدوارم همیشه برای هم بمونین.
داشتم حرف میزدم که محکم بغلم کرد میتونستم بغض تو گلوش رو احساس کنم: وضیفه من فقط مراقب از کوکی هست ولی لطفا دیگه جایی نرو و تنها رهامون نکن.
روی سرش دست کشیدم: دیگه هیچ جایی نمیرم.
هوسوک رو دیدم، همراه با یونگی اومد کنارم و منو تو آغوش گرفت همون لبخند زیبای همیشگی رو روی لباش میدم: هیونگ وقتی نبودی انگار یه چیزی مثل هوا تو زندگیم کم بود.
هوسوک نمیتونست گریه کنه اما از اونجایی که خیلی وقته میشناسمش میدونستم که هر چقد لبخند عمیق تر و زیبا تری داشته باشه درد توی دلش هم بزرگ تره.
به یونگی چشمک ریزی زدم: یااا یونگیااا؟! چه کاپل کیوتی شدین، من که رسما سافت شدم.
یونگی از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت: ممنونم، خوشحالم که حالت خوبه و پیش ما هستی.
میخواستم به سمت نامجون برم تا یه دل سیر بغلش کنم اما دو تا دست که از پشت دورم حلقه شده بودن اجازه نمیداد تکون بخورم: جانگ کوک؟ تو میخوای تا شب همینجوری به من بچسبی؟
کوکی: دقیقا.
تهیونگ: اااا دیگ داره حسودیم‌ میشه ها!
نامجون: کوکی منم میخوام جینو بغل کنم.
خلاصه بعد از کلی غرغر سر جانگ کوک، راضی شد منو از خودش جدا کنه پس به سرعت به سمت کیم نامجون رفتم، بد جوری هق هق میکرد: جونیی امشب و باید جشن بگیریم دیگه اشکاتو پاک کن.
لبخندی میزنه و اشکاشو پاک میکنه: لباسامونو عوض کنیم بعد به ساحل بریم نظرتون چیه؟ الان دیر وقته مطمئنم صاحل خلوته و میتونیم به راحتی خوش بگذرونیم.
همه موافق بودن پس رفتیم تا لباسامونو عوض کنیم.
اونقد دلتنگ بودم که همش نگاهشون میکردم و لبخند میزدم( نامجون شلوارک مشکی و تیشرت سفیدی پوشیده بود و یه کلاه سیاه که با بقیه لباس هاش ست شده بود، هوسوک تیشرت نپوشیده بود و با یه شلوارک زرد کیوت و کلاه لبه داره بامزه دلبری میکرد، یونگی هم سر تا پا مشکی پوشیده بود از تیشرت و شلوارک بگیر تا دسبند و کفش و جوراب...
کوکی خیلی بانمک شده بود اون یه تیشرت سفید پوشیده بود که روش کلی ایموجی مختلف داشت و یه شلوارک جین تنگ، تهیونگ هم تیشرت نپوشیده بود و فقط یه شلوارک نسبتا بلند طوسی رنگ به تن داشت، ته ته بدن خوش فرم و جذابی داشت با خودم گفتم خوش به حال کوک و لبخند ریزی زدم، خودمم که یه بلوز کرم رنگ گشاد و یه شلوارک قهوه ای کوتاه پوشیده بودم) خلاصه بعد از این که همه رو خوب اسکن کردم و هیز بازی دراوردم به سمت صاحل حرکت کردیم و خیلی زود رسیدم.












*هوسوک*
وقتی به صاحل رسیدیم هیچ کس اونجا نبود و هوا تاریک بود، این فرصت خوبی بود تا بعد از چند ماه نارحتی یکم خوش بگذرونیم پس رفتم توی آب تا کمی شنا کنم، متوجه شدم کوک و تهیونگ دارن آب بازی میکنن و همدیگرو خیس میکنن پس تصمیم گرفتم یکم کرم بریزم و اذیتشون کنم، زیر آبی رفتم تا کسی منو نبینه بعد از بین کوک و تهیونگ پریدم بیرون و تهکوک و به مرز سکته رسوندم😹.
بعد کمی تلافی کردن و از آب بیرون رفتیم دور آتیش نشستیم گیلاس های شرابمونو به هم زدیم و به سلامتی جین نوشیدیم.
اینکه همه رو کنار هم با آرامش میدیدم بهم انرژی و قوت قلب میداد و باعث میشد برای زندگی کردن امید داشته باشم.










*کوک*
بعد از این که شراب هامونو نوشیدیم به همه گفتم: ما همه کاپل هستیم بیاین شب و با گفتن یه جمله به طرف مقابلمون تموم کنیم.
همه که موافق بودن سری به نشانه تایید تکون دادن.
هوسوک: وقتی به ماه که انعکاسش روی آب افتاده نگاه میکنم میتونم صورت یونگی رو به وضوح ببینم.
بعد سمت یونگی هیونگ برمیگرده: تو ماه منی و شبای زندگیمو روشن کردی:).
یونگی: کصافت جذاب، لبخندهات امیدن برای ادامه دادن.
جین به نامجون نگاه میکنه: امیدوارم روز به روز پیشرفت کنی و به جایی برسی که لیاقتش رو داری، دوست دارم عصبی.
نامجون جواب میده: اگه همراه تو باشم حتما میرسم، منم دوست دارم شیطون.
نوبت ته ته میشه و دستشو دو کمرم حلقه میکنه: کوک تو برام مثل اتفاقات تو آینده میمونی تو سرنوشتم و توی قلبم حک شدی.
منم که اشک توی چشمام جمع شده بود گفتم: تو فرشته نجاتمی و تو شرایط سخت برام معجزه کردی، کنارم بمون تا باهم آینده و بسازیم.
بعد از کمی سکوت و تجربه لحضه ای پر از عشق تصمیم گرفتیم به خونه برگردیم.









♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
این پارت طولانی تر شد.
فک کنم فردا پارت آخر و مینویسم و اپ میکنم😭🤧
نظرتون چیه💖؟

That damn experience Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt