دکمه های پالتوی خاکستری رنگش رو بست و از آینه نگاهی به صورتش انداخت. نوک انگشتاشو روی ابروهاش کشید و مرتبشون کرد. از رژ لب ارزون قیمتی که اخیرا خریده بود کمی به لب های رنگ پریدش مالید.
شیمی درمانی های چند سال اخیرش کمی ضعیف ترش کرده بودند. اما به محض اینکه حالش بهتر شد تصمیم گرفت تو یه کارگاه خیاطی کار کنه. پارک یول تمام اون مدت هزینه درمان و دارو هاش رو میداد و سوجین برای اینکه احساس بدی نداشته باشه تصمیم گرفت بخش زیادی از اون پول ها رو بهش برگردونه.
به چشم های خودش خیره شد و زمزمه کرد:
_سوجینا...داری پیر میشی.
_اوه کارت تموم شد؟!
با شنیدن صدای صاحب کارگاه با لبخند به سمتش برگشت و سری تکون داد:
_بله. همین الان میخواستم برم.
خانم دو موهای فرش رو پشت گوشش انداخت و لبخند متقابلی به خیاط مورد علاقش زد.
_الان که زمستونه هوا زودتر از همیشه تاریک میشه. ازونجایی که تنها میری خونه بهتره فعلا برای اضافه کاری نمونی... نمیخوام آسیب ببینی.
سوجین لبخندش رو حفظ کرد.
_نگران نباشید. مشکلی پیش نمیاد.
خانم دو مردد نگاهی بهش انداخت.
_مطمئنی؟
_بله.
خانم دو با شنیدن لحن مطمئن دختر نفس آسوده ای کشید.
_خیلی خب. به سلامت برسی.
_ممنونم خانم. خدانگهدار.
از پله های خیس پایین رفت. باد سردی موهاشو آشفته کرد. قبل از اینکه دست ببره و موهاشو مرتب کنه صدای آشنای کسی رو از پشتش شنید.
_خانم کیم
بدنش یخ زد. این صدا رو میشناخت. اصلا مگه میتونست فراموشش کنه؟ سوجین نمیتونست اون مرد رو فراموش کنه.
بدون اینکه برگرده به راهش ادامه داد و سعی کرد به مردی که مدام اسمش رو صدا میزد توجهی نکنه. تصمیم گرفت به قدم هاش سرعت ببخشه که بازوش با قدرت از پشت کشیده شد. مرد سوجین رو به طرف خودش برگردوند. کمی تقلا کرد تا خودش رو از دست مرد نجات بده.
مرد جوون برای اینکه سوجین مثل ماهی از دستاش لیز نخوره و فرار نکنه دستاشو دورش حلقه کرد و بغلش کرد.
_آروم بگیر.کاریت ندارم...
سوجین میدونست اون کاریش نداره ولی بازم هم تپش قلبش تند شد.
_بذار برم.
مرد با سماجت حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد.
_نه تا وقتی که به حرفام گوش ندادی.
سوجین مشتی به سینش زد.
_چرا باید به حرف های بی ارزشت گوش بدم؟!
_چون منه لعنتی اومدم که تو زندگیت بمونم!
عصبی دم گوش زن توی بغلش غرید. سوجین ناگهان دست از تقلا برداشت. پوزخند دردناکی زد.
_حرفای شیرین میزنی مینسوک...
مرد وقتی مطمئن شد سوجین فرار نمیکنه حلقه ی دستاشو باز کرد و گذاشت زندانی آغوشش آزاد بشه.
_ولی من اون دختر چهار سال پیش نیستم تا باورشون کنم...
_سوجین...
_تو فکر کردی کی هستی؟ با چه رویی برگشتی؟
مینسوک با عجز چشماش رو بست و نالید:
_سوجین...
_من احمق فکر میکردم تو با دیگران فرق داری...فکر میکردم "تو" مثل مردای دیگه منو به خاطر بدنم نمیخوای...
_درست فکر میکردی...
با شنیدن صدای آهسته ی مرد کنترلشو از دست داد و فریاد کشید:
_لعنت بهت. دروغاتو تمومش کن! اونشب که برخلاف دیگران وقتی اشکامو دیدی با من نخوابیدی و به جاش بغلم کردی احساس کردم ارزشمند ترین دختر روی زمینم. تو بهم احساس ارزشمند بودن دادی و من این احساس رو دوست داشتم. وقتی فردا صبحش گفتی میخوای تو زندگیم بمونی نا خوداگاه خوشحال شدم و احساسی به عنوان عشق رو به قلبم راه دادم. منِ احمق عاشق پارتنر یک شبه ام شدم که فقط یه دروغگو بود!
صدای بلندش باعث شد گلوش بسوزه و سرفه ی خشکی کنه. مینسوک نگران به سمتش قدم برداشت که با عقب تر رفتن سوجین ایستاد.
انتظار این واکنش رو داشت و بهش حق میداد اما نمیخواست سوجین بدون اینکه حقیقت رو بدونه قضاوتش کنه..
نا امید با لحن غمگینی به حرف اومد:
_تو توی یه شب عاشقم شدی ولی من ماه ها عاشق دختری شدم که فقط میتونستم از دور نگاهش کنم. تو برای من دست نیافتنی بودی...اینکه مجبور بودی هرشب مردای کثیفو تحمل کنی باعث میشد حس مرگ رو بچشم...اون شب هیچ کدوم از رفتارام و حرفام دروغ نبود. صبح وقتی رفتم خونه فهمیدم حال پدرم بد شده. من به عنوان تنها پسرش مجبور بودم برای درمان ببرمش ژاپن... نمیدونستم برگشتم دوسال طول میکشه...
کمی مکث کرد و اینبار با صدای بلندتری ادامه داد:
_ولی به محض اینکه برگشتم توی اون محل دنبالت گشتم. تک تک خونه هارو گشتم تا پیدات کنم...اما تو نبودی! صاحب خونه ی جدیدت فقط بهم گفت ازینجا رفتی اما آدرست رو نمیدونست. سوجینا...بهم یه فرصت بده.
سوجین سری تکون داد. نمیخواست دوباره بهش اعتماد کنه.
_نمیتونم...
_فقط یه شانس دوباره بهم بده...
وقتی لحن پر از التماس مرد رو شنید به چشم هاش خیره شد. اولین چیزی که به ذهنش رسید رو گفت.
_یه شانس دوباره؟ پس بکهیون رو آزاد کن.
مینسوک ناباور به حرف اومد:
_چی؟
زن ابرویی بالا انداخت. اگه مینسوک بکهیون رو آزاد میکرد میتونست بهش فکر کنه. اما حالا باید بهش یه اطمینانی میداد.
_اگه تونستی فردا بکهیون رو آزاد کنی... باهات قرار میذارم.
موهاش رو پشت گوشش انداخت و قبل از اینکه برگرده گفت:
_حواست باشه کیم مینسوک این یه شانس دوباره برای ثابت کردن خودته.
رفت و مرد رو با دریایی از سوال و ابهام تنها گذاشت.
***
YOU ARE READING
•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺2)༄
Fanfiction❅توضیحات↶ این فصل ادامه ی داستان فصل اوله! پس قبل از خوندنش لازمه فصل یک رو بخونید. ❅عنوان⇜ یک میلیون سال(فصل دوم) ❅کاپل⇜ چانبک ❅ژانر⇜ رمنس، انگست، زندگی روزمره ❅محدودیت سنی⇜18+ ❅نویسنده⇜ Jisaw ❅وضعیت⇜ مینی فیک|کامل شده