°•EP~6

3K 767 39
                                    

دستبند های فلزی سرد مچ دستاش رو اذیت می‌کردند. پشت میز کنار وکیل کیم نشسته بود و با استرس به پرونده های روی میز خیره شده بود.
زمزمه های محوی از جایگاه شاهدین به گوشش می‌رسید.
یول و سوجین اونجا نشسته بود. وقتی دیدشون نتوست از پر شدن چشماش جلوگیری کنه ولی سعی کرد اشک نریزه.
هیچ امیدی به این دادگاه نداشت. از اینکه یول و نوناش برای دادگاه های بدون نتیجه پول خرج می‌کردند خجالت می‌کشید.
با سنگینی نگاه خیره ی کسی، سرش رو به طرفش چرخوند. شکه شد. کریس وو سمت راست قاضی نشسته بود‌.
کریس لبخند اطمینان بخشی زد و کلمه ی "آروم باش" رو لب زد.
قاضی سرش رو از برگه های روی میز بالا آورد و با صدای رسا توجه همه رو به خودش جلب کرد:
_متهم درخواست ارائه ی یک سری مدارک رو داره.
وکیل کیم با وقار از صندلی بلند شد و یک سری از برگه هارو به قاضی داد.
_پرونده ی سوابق جرایم مرحوم.
سهون با خونسردی از جایگاهش بلند شد و با فاصله ی کمی کنار وکیل کیم ایستاد.
_آقای قاضی، این سوابق هیچ ارتباطی با پرونده ندارند.
وکیل کیم بدون توجه به حرفش ادامه داد:
_ در سوابق مرحوم، پخش و قاچاق مواد مخدر ذکر شده و با اظهارات شاهدینی که تو این دادگاه همراه خودم آوردم، ارتباط دارن.
_جناب قاضی اظهارات شاهدین باید مطابق با این پرونده باشن. نه پرونده های سابق مرحوم.
_آقای قاضی به شما اطمینان میدم که در آخر ارتباط بین قتل و جرایم قبلی مرحوم مشخص میشه.
قاضی با کمی مکث به حرف اومد:
_این سوابق رو نه به عنوان مدارک اصلی بلکه به عنوان مدارکی که مشخص می‌کنند اقای بیون قاتل هستند یا نه استفاده می‌کنیم.
وکیل کیم با تعظیم تشکری کرد و بعد از انداختن نیم نگاهی به اوه سهون در جایگاهش نشست.
_با پزشک قانونی شروع می‌کنیم.
بعد از این حرف قاضی، مرد کت و شلواری بلند شد و در جایگاه مخصوص ایستاد.
سهون رو به روی مرد ایستاد و گفت:
_لطفا خودتون رو معرفی کنید.
مرد لب هاش رو تر کرد.
_یانگ سونگ هو. در سازمان پزشکی قانونی کار میکنم. من جسد هارو بررسی و مدارک جمع می‌کنم.
_بر اساس بررسی شما، علت مرگ چی بوده؟
_با توجه به بررسی های ما جسد توسط چاقویی که تو سینشون فرو شده بود به قتل رسید. چاقو در بار دوم تو قلب جسد فرو رفته بود.
_آیا برای قتل ایشون مرد درشت اندامی لازمه؟
_با توجه به هیکل لاغر مقتول...خیر.
_درسته...
سهون پوزخند محوی زد و به سمت قاضی برگشت.
_مقتول ناپدری متهم بوده. بعد پرس و جو هایی که از همسایه ها شده ما فهمیدیم که مقتول  آسیب های جسمانی و روحی زیادی به متهم رسونده. آقای قاضی این نمی‌تونه به انگیزه ی قتل تبدیل بشه؟
هیئت منصفه سری تکون دادند و قاضی چیز هایی یادداشت کرد.
اینبار نوبت وکیل کیم بود که دفاع از بک رو شروع کنه.
_آقای یانگ...قتل در چه ساعتی رخ داد؟
_با توجه به اطلاعات به دست اومده. ساعت ۴ یا ۵ صبح.
_آقای قاضی اگه اجازه بدین شاهدی رو به جایگاه دعوت کنم.
سرش رو به طرف جایگاه شاهدین انداخت و  سری برای سوجین تکون داد.
_شاهد به جایگاه بیاد.
سوجین با اضطراب به جایگاه رفت. چندثانیه با دلتنگی به بکهیون خیره شد. صورتش زرد شده بود و این یعنی استرس زیادی رو تحمل می‌کرد.
-لطفا خودتون رو معرفی کنید.
-کیم سوجین هستم. من و بکهیون با هم صمیمی هستیم. بکهیون اون شب خونه ی من اومده بود. اون شبو تا صبح پیشم موند. آقای قاضی بکهیون قاتل نیست...
سهون با همون پوزخند محوش رو به روی سوجین ایستاد.
-میشه بگید رابطه ی شما و متهم چیه؟ منظورم اینه که...
زن اخمی روی پیشونیش نشست و با جدیت حرفش رو قطع کرد.
-من بکهیون رو از وقتی چهارده سالش بود میشناختم. آقای اوه شما  نمی‌دونید اون مرد چه بلاهایی سرش میاورد! اگه بخواین یه رابطه بین ما بسازید و اسمی براش انتخاب کنید می‌تونم بگم که مثل یه خواهر از برادر کوچیک ترم تا حد امکان محافظت می‌کردم.
ابرو های اسهون به بالا پریدند. دستاشو باز کرد و رو به هیئت منصفه گفت:
-بنظر شما چنین آدمی می‌تونه برای شهادت دادن راستگو باشه؟ کسی که با متهم بسیار صمیمی ـه می‌تونه تو این شرایط به ضررش حرفی بزنه؟
هیئت منصفه سری برای حرف های دادستان تکون دادند و سهون با رضایتمندی بعد از دیدن تاثیر مثبت حرف هاش به سمت قاضی رو کرد.
-آقای قاضی چنین فردی صلاحیت شهادت دادن ندارند!
وکیل کیم با دیدن رد صلاحیت سوجین با صدای بلند اعتراض کرد.
-من اعتراض دارم آقای قاضی!
-اعتراض وارد نیست.
صدای محکم قاضی باعث شد بکهیون با ناراحتی به سوجین خیره بشه. زن سعی کرد قبل از رفتن به بکهیون لبخندی بزنه اما موفق نشد. لب های بک لرزیدن. اوضاع اصلا به نفعش نبود.
قاضی وقت استراحت داد. وکیل کیم دم گوش بکیهون حرف های امیدوارانه می‌زد اما هیچ تاثیری نداشتند. خودش بهتر از هرکسی می‌دونست نتیجه رو به اوه سهون باخته بودند.
وقت استراحت به پایان رسید و قاضی بکهیون رو برای دفاع صدا زد.
بکهیون به جایگاه رفت.
نگاهی به کریس انداخت که با چشمای غمگین بهش خیره شده بود.
سرش رو پایین انداخت و به حرف اومد:
-من بیون بکهیونم...وقتی کوچیک بودم پدرمو از دست دادم. مادرم برای اینکه از پس مخارج بربیاد ازدواج کرد. اما شوهر دومش فقط چندسال اول زندگیشون خوب و مهربون بود. بعد گذر زمان پرخاشگر شده بود. مامانم فهمید معتاد شده. ولی بعد ها فهمید که شوهرش به موادفروش تبدیل شده. بارها باهاش حرف زد تا دست از این کارهاش برداره ولی نتیجه ـش می‌شد بدن کبود مادرم.  مادرم نمی‌تونست کارهای کثیفش رو تحمل کنه بنابرین یکبار به پلیسا لوش داد. آقای قاضی...من هیچوقت یادم نمیره چطور مادرم رو کتک زد...هیچوقت یادم نمیره چطور جلوی چشم های من زیر لگداش جون داد...از وقتی سنم دورقمی شد مجبور شدم کار کنم...گذر زمان چیزی رو عوض نکرد...جز اینکه اون مرد یه مواد فروش گردن کلفت شد و بدن من مهمون جدید کمربندش...وقتی هیجده سالم شد ازش جدا شدم ولی اون روز...صبحش به پارک یول سر زدم...ساعت هفت صبح بود...قسم میخورم قبلش بیرون از خونه نرفته بودم. تو راه برگشت به خونه سوجین نونا دیدم در خونش بازه...یه چاقو رو پله افتاده بود...نمیدونم چرا برداشتمش...نمیدونم چرا رفتم تو خونش... وقتی جسدش رو دیدم تنها حسی ک داشتم بی حسی بود! اون کسی بود که باعث مرگ مادرم شده بود...اون کسی بود که کتکم می‌زد... اون یه مرد بی ارزش بود...من هیچوقت دستامو به خونش آلوده نمی‌کردم! آقای آقاضی من قاتل نیستم...فقط نمیدونم چطور باید ثابتش کنم...
هیئت منصفه تحت تاثیر قرار گرفته بودند. اما حرف های بکهیون نمی‌تونستند قاتل نبودنش رو اثبات کنند.
قاضی بعد از اینکه کمی با کریس مشورت کرد، تصمیم گرفت ادامه ی دادگاه رو به هفته ی بعد موکول کنه.
بار دیگه سرباز بازوش رو گرفت. وکیل کیم پشت سرش راه میومد.
وقتی داشت از کنار یول و سوجین رد میشد لبخندی بهشون زد.
بعد از رفتنش یول و سوجین هم به بیرون دادگاه رفتند. قبل از خروج از ساختمان سوجین یول رو به گوشه ای کشوند.
_یول...همینجا صبر کن می‌خوام برم پیش قاضی...میخوام چندتا سوال ازش بپرسم...
_نونا.‌‌..اونا بهت اجازه ی همچین کاری رو نمیدن!
زن دسته ای از موهای مزاحمش رو پشت گوشش انداخت.
_بزار سعیمو کنم...
چشماش رو چرخوند و پوفی کرد.
_خیلی خب...بیرون منتظرت می مونم...
ساختمون دادگاه چندان بزرگ نبود. به راهروی اصلی رفت و همونجا وکیل کیم و بکهیون رو دید که داشتند باهم صحبت می‌کردند.
به قدم هاش سرعت بخشید و بهشون رسید.
_بکهیون...
پسر به طرفش برگشت.لبخندی بهش زد و خواست به سمتش بره اما سرباز دستش رو کشید‌.
_کجا میری؟
همون لحظه صدای سرباز دیگه ای بلند شد.
_بیاین اتوبوس رسید.
یول به بازوی سرباز چسبید:
_خواهش می‌کنم بذار باهاش حرف بزنم
پسر با بدخلقی اخم کرد و بازوش رو از حصار انگشتای یول بیرون کشید.
_هیچکس جز وکلا اجازه ی صحبت با زندانی رو ندارن
یول با عجز سمت وکیل کیم چرخید، وکیل سرش رو با تاسف تکون داد :
_متاسفم آقای پارک. این یه قانونه.
یول دوباره به سمت سرباز رفت و بازوش رو کشید.
_لطفا...
اینبار سرباز دستشو محکم تر کشید و یول رو هل داد.
_هی چیکار می‌کنی؟
بکهیون با نگرانی به یول خیره شد. تا الان حرفی نمیزد چون نمیخواست دردسر درست کنه‌. ولی اون جوجه سرباز لعنتی به چه حقی یولش رو هل داد؟ دستاش رو مشت کرد.
_بذار باهاش حرف بزنه‌. من مسئولیتش رو به عهده میگیرم.
صدای مرد قد بلندی حواسش رو از مشت زدن به سرباز پرت کرد. مثل اینکه کریس وو تصمیم گرفته بود کمکشون کنه.
سرباز اینبار محترمانه تر به حرف اومد:
_آقای وو خودتون بهتر از من قانون رو می‌دونید.
_بله می‌دونم. اما این بار می‌خوام قانون شکنی کنم. برای چند دقیقه ی کوتاه مشکلی پیش نمیاد. نگران نباشید من کاملا حواسم هست.
_خیلی خب...
سرباز با اکراه بازوی بک رو آزاد کرد. بکهیون سریع به سمت یول که دورتر ازشون ایستاده بود رفت.
یول با نزدیک تر شدنش لبخندی زد و دستاش رو باز کرد. پسر کوچیک تر بهش چسبید ولی به خاطر دستبندش نتونست  بغلش کنه. ولی یول به جاش دستاشو دور شونه ی  بکهیون حلقه کرد و یه آغوش تنگ بعد از چهارسال به هردوشون هدیه داد.
بک سرش رو به سینش چسبوند و به تپش های تند قلبش گوش میداد. بلاخره! بکهیون توی خونه ش بود. آغوش یول تنها مکانی بود که می‌تونست به آرامش برسه.
یول سرش رو تو گردن بک فرو کرد و نفس عمیقی کشید. چقدر دل تنگش بود.
_بکهیونم...بکهیون...عزیزم...
با لحن بغض داری زمزمه میکرد. می‌تونست خیس شدن پیراهنش رو حس کنه. بکهیونم باهاش اشک میریخت.
_یول...
_دلم برات تنگ شده بود...منو ببخش که نمی‌تونم نجاتت بدم...بکهیون...منو ببخش...
_این حرفارو نزن...انگار قلبم میخواد از تو سینه ام در بیاد...خدای من...وقت کمی داریم ولی من نمی‌خوام از حصار دستات بیرون بیام...
_هیون من...فقط یه خورده بیشتر صبر کن...
_لعنتی...منو به آینده ای که احتمالش خیلی کمه امیدوار نکن!
بکهیون با بغض نالید.
یول نامحسوس گردنش رو بوسید.
_ناامید نشو بک...من هرکاری واست میکنم...
_بسته دیگه. دو دقیقه شده. عین عاشقا به هم نچسبین!
بکهیون یواشکی قبل از باز شدن دستای یول، وسط سینه اش رو بوسید.
سرش رو پایین انداخت. سرباز خم شد و  به پاهاش پابند زد.  دوباره بازوش رو گرفت و به بیرون از ساختمان هدایتش کرد.
یول تماما به عشقش خیره شده بود. بعد از خروج بک، وکیل کیم کنارش ایستاد.
_ خیلی صمیمی هستین. بیشتر شبیه دوتا برادرین.
یول نیم نگاهی بهش انداخت.
_چه فرقی میکنه چه نسبتی باهم داریم... اون خیلی وقت جای همه رو واسم پر کرده!
***

•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺2)༄Donde viven las historias. Descúbrelo ahora