◈16◈

38 11 5
                                    

Storyteller illusion

¯

16

سوکجین خیلی دقیق همه چیز رو بیاد داشت. طوفان شدید. خرد شدن شیشه ها... اینکه چراغ با ارزشش توی دست هاش خرد شده بود و گل آبی ای که به سادگیِ محو شدن شن توی باد از توی چراغ محو شده بود.

باورش سخت بود که دنیای شگفت انگیز خیال واقعا در حال متزلزل شدن و نابودی باشه. جین سعی کرده بود از دنیای کاغذی محافظت کنه ولی مگه اون چه قدرتی به جز پیچیدن بدنش به دور اون چراغ در برابر باد داشت؟ اون هم که اثری نگذاشته بود.

جین چراغ رو رها کرد و بلند شد. بنظر می رسید طلسم زمان هم شکسته شده باشه چون با رها کردن چراغ هنوز هم می تونست حرکت کنه. موجودات عجیبی اطرافش حرکت می کردن که لزوما همه شون رو نمی شناخت اما می دونست بازمانده های خیالات درحال از بین رفتن هستن. نهنگی که پرواز کنان از رو به روش عبور می کرد، نزدیک ترین چیز به موجوداتی بود که شناختی ازشون داشت.

با دیدن محو شدن همه چیز؛ می دونست کم کم زمان خودش هم نزدیک میشه. سعی کرد به چیزهای بهتری فکر کنه. چشم هاش رو بست و توی دلش نامجون رو تصور کرد که توی یک شب آروم، با هوای بارونی که از تصوراتش ساخته بود براش قصه تعریف میکنه. انگشت هاش بین موهاش حرکت می کردن و وقتی حس می کرد جین داره به خواب میره برای بیدار نگه داشتنش بوسه های آروم روی موها و صورتش می نشوند.

«قصه ی مورد علاقه ی جین، داستانی بود که جین توی اون، مدیر یک هتل خیلی بزرگ بود. همه چیز رو خیلی عالی مدیریت می کرد و چیزی نمونده بود پست مدیریت رو تصاحب کنه که ناگهان سر و کله ی پسر صاحب هتل پیدا میشد و ریاست رو با مقام خانوادگیش و بدون تلاش از چنگ جین در می آورد.»

جین با یادآوری اون داستان لبخند زد. نامجون داستان رو چند شبی طول داده بود تا اینکه...

حالا که فکرش رو می کرد نامجون قبل از تموم کردن این داستان به جهان واقعی رفته بود و جین نمی دونست اون داستان چطور تموم میشه. درست مثل همین جهان کاغذی.

جین نفسش رو رها کرد و منتظر بود که سرمای محو شدن وجودش رو ازش بگیره...

کمی قبل تر، دنیای واقعی

تاتا کوچولو از بالا و پایین پریدن خسته شده بود. البته شانس آورده بود بعد از رفتن تهیونگ با اون آقای عجیب، سر و کله ی این یونگی پیدا شده بود تا به لباسش بچسبه و خودش رو به جونگ کوک و جیمین برسونه...

باید باهاشون حرف میزد و بهشون می گفت تهیونگ احتمالا اصلا جای خوبی نرفته اما تا وقتی دیده نمیشد چندان اهمیتی نداشت حرفش چقدر مهم باشه یا از عجیب بودن مامان تهیونگ چه چیز هایی یادش بیاد.

هرچقدر روی صورت جونگ کوک بالا و پایین پرید هیچ فایده ای نداشت؛ حتی نتونسته بود بیدارش کنه و وقتی از یک شخصیت داستانی امیدی بهش نمی رسید، می دونست که احتمالا اینکه جیمین بتونه ببینتش از اون هم کمتره. یونگی هم که طبق چیزی که خودش می گفت دیگه حتی مشخص نبود به کدوم طرف تعلق داره. واقعیت یا خیال...

Storyless Mist | StoryTeller illusionWhere stories live. Discover now