2

821 112 20
                                    

ییبو بعد خداحافظی از جیانگ کلاس ترک کرد.
و سمت ساختمان خوابگاه رفت..
بعد رسیدن به مدیریت...
کلید اتاقشو گرفت و رفت تو و با جسم خوابیده ای روبه رو شد که روی زمین ولو بود و کتابش روی صورتش....
یک لحظه فک کرد یه جنازه وسط اتاقه ولی با نزدیک شدن به اون و دیدنه حرکت اهسته سینه هاش که خبر از زنده بودن میداد,نفسشو بیرون داد..
و سمت تخت مرتب گوشه اتاق رفت..
اتاق چهار تخته بود..ولی دوتا از تختا مرتب بود و خالی از وسایل شخصی پس میشد فهمید,دوتا تخت خالی هست که با فکر زیاد تخت کنار پنجره رو انتخاب کرد.. تا بتونه وقتی بارون میباره جلو پنجره بشینه به اون صدای ارامش بخش گوش بده..

ژان بعد تموم شدن کلاس مدیریت داخلی...به سمت خوابگاه دانشگاه رفت...

ژان:سسسسلام من اومد.
مرد با شنیدن صدای اشنایی.. اهی کشید..
-دوباره تو!؟
+سلام دوست جونی,
-بگو چی میخوای ژان؟..
ژان لبخند خرگوشی زد و سمت میز مرد رفت.روش خم شدو گفت:
+اوووم تو خیلی خوب منو میفهمی دوست جونی..

صورتشو به کیوت ترین شکل نشون داد لباشو جلو داد.
+وانگ ییبو,اون پسر کیوت که ماله منه تو کدوم اتاقه؟
دوباره دندوناشو نشون داد.

مرد کف دستشو رو پیشونیش زد گفت:من شماره اتاق تازه واردای بیچاره رو به یه منحرف نمیدم
+عاااا دوست جووون اینطوری نباش...من منحرف نیستم.

اخم ریزی کرد ادامه داد :من دنبال تازه واردا نیستم اون ته که دنبال تازه وارداست..من فقط دنبالش بودم از قبل و اون الان اینجاست..

+پس نتیجه این شد اون مال من بود,من دنبال کسی نمیرم.
مرد سرشو خاروند گفت:  شماره اتاقو بهت میگم.

ژان با پوزخند شیطانی به مرد نگاه کرد گفت: چرا یهو نظرت عوض شد؟
-یک بخاطر اینکه اون اتاق 4خوابه پس نمیتونی یه گوشه خفتش کنی.دو اینکه من کاملا مطمعنم اون پسر پوکر اصلا از ادمایی مثل تو خوشش نمیاد میتونی از طرز نگاهش این دید .

ژان یه لحظه سکوت کرد به مرد نگاه کرد..
+اووم ممکنه نظرش عوض شع..
داشت میرف که یهو برگشت گفت: کلیدا...
-چی؟
+کلید کلیددااا امیدوارم یه تخت خالی برای من باشه, چون قرار از امشب تو خوابگاه بمونم.
مرد ناامیدانه ناله کرد: نههه ....

ژان توی سالن بود و از پله ها بالا میرفت,چون خوابگاه اون طبقه سوم بود...
از بالا پله ها صدای یه چیزی شنید مثل اینکه یکی به سختی داره ..چمدوناشو جابه جا میکنه...
با دیدن ییبو با یه چمدون بزرگ که سعی در بالا رفتن از پله ها میکرد..ایستاد و لبخند بزرگی زد .

ژان:اووو ییبو من اینجاست..
ییبو با چشای متعجب سمت صدا برگشت و ژان رو دقیقا پشت سرش روی پله قبلی دید..
ژان چمدونو از دست ییبو کشید بیرون سمت اتاق اون رفت....
در با کلید خودش باز کرد...
یونگی از بخورد صدای چمدون به در از خواب عمیقش بیرون پرید و از تختش افتاد.

Then all the bad days♡Where stories live. Discover now