Revive 2

137 22 7
                                    

دست های زخمی و لرزونش رو به زمین تکیه داد و با کمک گرفتن از اونها بلند شد.
بطری رو با هر دو دستش چسبید و نفس عمیق کشید. حتی دلش هم از این کار مطمعن نبود.
مرد که عصبی شده بود میخواست دوباره به یونگی حمله کنه که اون پیشقدم شد.
فریاد کشید و به طرف مرد حمله ور شد. مرد که غافلگیر و مست بود نتونست به موقع واکنش نشون بده و فقط تونست شئ تیزی که پوستش رو میشکافت رو حس کنه.
چشم هاش گشاد شد و دهنش باز موند. مستی از سرش پرید و مات و مبهوت به پسر بچه ی روبروش نگاه میکرد.
یونگی شکم مرد رو پاره کرد و بطری رو رها کرد. بطری روی زمین افتاد و ترک خورد، درست مثل احساسات یونگی.
احساسات آشفته ای که تحت کنترلش نبودن. دست های لرزان و خونینش رو بالا آورد و با نگاه به اونها انگار تازه به یاد آورد نفس بکشه.
دست هاش اسیر خون سرخ رنگ مرد شده بودن. اسارتی که از جسم شاید، اما از روحش پاک نمیشد.
ترسیده نفس نفس میزد و عقب عقب میرفت.
_نه
قدم دیگه ای برداشت.
_من اینکارو نکردم!
نگاهی به مرد که نتونست روی پاهاش بایسته و روی زمین افتاد انداخت و با فریاد کشید :
_من کسیو نکشتم!
بغض شکل گرفته از ترسی توی گلوش بود و اون رو تا مرز خفگی میبرد.
یونگی با دست های مشت شده شروع به دویدن کرد. از یه پسر بچه بیشتر از این بر نمیومد.
بغضش شست و گونه هاش خیس شدن. قلبش میخواست از سینه بیرون بزنه.
هیچ پسری به سن اون تحمل این حجم از استرس رو نداشت. سرش گیج میرفت، احتمالا ضعف کرده بود.
نیاز داشت چیزی بخوره اما حتی وقتی که به خوردن فکر میکرد میخواست هیچ چیزی که توی معدش بود رو هم برگردونه.
بدون توجه به نگاه خیره ی مردم میدوید. بدون توجه به عذاب وجدانی که داشت خفش میکرد.
_هی!
بعد از شنیدن صدایی که حدس میزد مخاطبش خودش باشه ایستاد. به سختی اما تند تند نفس میکشید.
مرد به یونگی نزدیک شد. پسر از ترس جوری دستش رو مشت کرده بود که ناخن هاش پوستش رو خراش میدادن.
_میخوای با من بیای؟

_______
آخرین ضربه ها رو روی کلید های کیبورد فرود آورد و نیشخند زد. تقریبا موفق شده بود و شاید باید فقط ساعتی دیگه رو پشت کامپیوتر میگذروند.
مقداری از لیوان آب کنار تخت نوشید و بعد از دادن کمی کش و قوس به بدنش به کارش ادامه داد.
اتاق کوچکی که با کاغذ دیواری آبی تزئین شده بود باعث میشد جیمین همیشه حس خواب آلودگی داشته باشه.
البته که حسی که منتقل میکرد فقط خواب آلودگی نبود. جیمین از اون رنگ آرامش میگرفت، مهم ترین حسی که یه هکر برای ادامه ی زندگیش نیاز داره.
اتاق به قدری کوچک بود که فقط یه تخت و یه کامپیوتر توش جا میشد. تمام چیزی که جیمین بهش نیاز داشت.
احساس گرسنگی میکرد. از پشت کامپیوتر بلند شد و به طرف رستوران به راه افتاد.
هودی آبی رنگی پوشیده بود که روش طرح پرچم آمریکا داشت. هودی مورد علاقش بود.
و شلوار جین چسبون که پاهای خوش فرمش رو به نمایش میگذاشت. با اینکه یه هکر بود برعکس اکثر همکار هاش به تناسب اندامش اهمیت میداد.
به سمت رستوران مورد علاقش که نزدیک خونه ی نقلیش بود میرفت.
سرش پایین بود و سنگ ریزه ای رو لگد میکرد که حس کرد نگاه چند نفر روی اون مونده.
با بالا آوردن سرش متوجه عده ای شد که سرشون رو برگردوندن. اخم کرد و ایستاد.
کمی نگران شد بود. برای کارش همیشه باید مراقب میبود. شاید برای امروز فقط باید به کمی نودل قناعت میکرد.
راه برگشت رو از سر گرفت و وانمود کرد هیچ اتفاقی نیوفتاده. اما اونهایی که بهش خیره بودن این کار رو نکردن.
دنبالش راه افتادن و هر ثانیه فاصلشون رو با جیمین کم میکردن، با اینکه جیمین هر لحظه به سرعتش اضافه میکرد.
قید راه رفتن رو زد و شروع به دویدن کرد. بدون اینکه به عقب نگاه کنه میدوید.
بدون اینکه بفهمه مرد فقط یه قدم باهاش فاصله داره. کافی بود دستش رو دراز کنه تا دستگیره ی در خونش رو در دست بگیره.
دستش رو دراز کرد، و همون لحظه دهنش توسط دستمال مرطوبی پوشونده شد.
توی دست های مرد قلدری دست و پا میزد و لحظه به لحظه هوشیاریش رو از دست میداد.
میدونست که فقط چند ثانیه دیگه دووم میاره. آخرین چیزی که دید در قرمز رنگ خونش بود و بعد پلک های سنگینش روی هم افتاد

reviveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora