second Part

439 90 105
                                    

ادما تغییر میکنن ... بدیهیه ... اما تو چرا تغییر کردی؟

__________________

عصبی تر از همیشه راه می‌رفت ... باورش نمیشد همسرش انقدر احمق باشه که ساعت هفت بعد از ظهر مست کنه !

کت ابیش و با اعصبانیت کشید تا یکم از حرصش و خالی کنه ... دست پسر کوچولوش و محکم گرفته بود بدون اینکه بدونن چقدر بهش درد میده ... البته حقم داشت کل قهوه رو روی لباس قبلیش خالی کرده بود و اگه کت شلوار یدک نداشت آبروش می‌رفت ... و البته که منتظر گذاشتن هیونگش که میدونست چقدر خستس هم یکی از دلایلش بود

با رسیدن به پارکینگ نفسی کشید و واردش و دنبال ماشین زرد قناری و بدرنگ هیونگش گشت . .. جونگهیونگ و بلند کرد تا زودتر به مقصدش برسه .

بادیدن ماشین انگشت‌نما هیونگش به طرفش و درحال ساخت جمله بندی برای توجیحش بود که با ندیدن ته جاخور ... سمت شیشه خم شد .

تهیونگ سرش رو روی فرمون گذاشته بود و انگار...خواب بود؟ ... اخماش و تو هم کشید و با بی رحمی تقه محکمی به شیشه زد که تهیونگ بیچاره رو از جا پروند.

با دیدن کوک نفس عمیقی کشید و در حین فحش دادنش توی دلش قفل ماشین و زد.

جونگهیونگ با نشستن روی صندلی عقب خودش و نزدیک تهیونگ و کرد و بوسه محکمی روی گونش گذاشت:

-سلام هیونگ

لبخند خسته ای زد:

-سلام جی اچ ... علیک سلام جی کی

جونگکوک پوکر نگاش کرد:

-سلام

اهی کشید:

-انقدر سلام کردن به هیونگت خسته کنندست؟

لحنش خستگی و دلخوری رو واضح نشون میداد ... جونگکوک اما احمق تر از اونی بود که متوجه بشه...شایدم شده بود؟ درهر حال جواب تهیونگ فقط سکوت بود

پوفی کرد و با استارت زدن ماشین از پارکینگ خارج شد.

30 دقیقه در حالت عادی طول میکشید تا برسن اما به دلیل ترافیک احتمالا بیشتر طول میکشید.

قلبش درد میکرد و این باعث شده بود بی ختیار اه ارومی بگه و دستش و روی قلبش بذاره و این از دید کوک پنهان موند چون سرش تو ایپدش بود و درحال ارزش یابی سهام ها.

دقیقا نمیدونست از کی اما وقتی 25 سالش بود متوجه شده بود کاردیومیوپاتی* داره و لعنت به هر چی بیماری قلبیه!

خدایا اون حتی نمیدونست چرا باید از نادر ترین نوعش یعنی ای ار وی دی* بگیره و حالا حتی نمیتونست درست کار کنه !

حتی روند درمانش هم چرند بود! ورزش ... خواب کافی ... نخوردن الکل ...رژیم سالم و ... کاهش استرس؟؟؟ وات ده فاک ناموسا! چطوری میتونست استرسی نشه وقتی هر روز باید به سهام ها... کارمندا ... خود رئیس لعنتیش رسیدگی میکرد؟

𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒏𝒈𝒖𝒂𝒈𝒆 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora