۵. ادمِ بدی نبود.قلبش فقط.

158 36 11
                                    

-داستان از جانب کیونگسو.

-در واپسین لحظات دلتنگیم دارم باهاتون صحبت می کنم.
درهمین لحظات که دارم بوی اتیش و از حیاط تیمارستان به ریه
می کشم از تصور اینکه پرستاری رو دارن به مجازات می کشن،لبخند تمامِ من و تسخیر می کنه.
تصوراینکه سیخ و کردن تو گلوش و اون در حالت افقی داره به سمت مرگ می چرخه.چیزی که من درتمام این روزها دارم عمودی حسش می کنم.من از زندگی جزغالم.
.شکم تمامِ ما دیوونه ها گرسنه ی یه همچین روزیه

-دارم در لحظاتی واستون صحبت می کنم که پاهامو قفل و زنجیر کردن به تخت.
تختی که انسان ها برای خواب و ارامش بهش پناه می برن مَقر زجر دهی منه.
من و بستن به تخت و من حس سگیو دارم که هرچقدرم بدوعم زورم به قلاده دور گردن نمیرسه.
من در نهایت طعمه رو از دور نگاه می کنم و در اخر به سمتم استخون پرت میشه.
حس بویایی من عین سگ قویه.
ادم های اینجا بوی لاشه می دن.
اونا بامن عین سگ برخورد می کنن ولی درنهایت اوناان که می درن..

-چیزی که در اطرافم برای توصیف باشه نیست.
کمی سقف،اندکی دیوار.
مقداری درد در تَه راهرویی که درش به سمت من باز.
ناچیزترازتمامِ اینهااینکه..من و یه بغل دستی و۲تخت..و خدایی که ادعای بودنش شده.
من در جای خلوتی زندگی می کنم.ولی مغز شلوغم در من ساکنه.
با خارج من کاری نداشته باشید.
همه چی جنگ داخیه.

-Can I kiss your scars?Where stories live. Discover now