part4

194 47 3
                                    

جک روی کاناپه دراز کشیده بود .
اگرچه ساعت از ده هم گذشته بود، هنوز هم خبری از زی نبود.
هرچند جک به منتظر موندن عادت داشت.
تمرین های سخت ارتش بهش توانایی هایی داده بودن که مردم عادی حتی تصورشم نمیتونستن کنن...
مردم فقط بلدن که بگن چقدر خوبه برای دفاع از کشورت کار کنی!
اما حقیقت ترسناک این بود که جک برای یه مدت طولانی آموزش دید تا بتونه تبدیل به یه ماشین ادم کشی بشه.
تا هر وقت که فرماندش بهش دستور میداد اون باید آدم میکشت ، تنها تفاوتش با بقیه این بود که اگه برای دفاع از کشورت کسیو بکشی اسمش قتل نیست، اما در آخر اون هنوزم یه ماشین آدم کشی بود که دستوراتو اجرا میکرد.
مرگ یا زندگیش همش به بالادستیا بستگی داشت. اگه میخواست در مورد زندگی گذشتش نظری بده قطعا میگفت

"  خسته کننده "
اونکه به هرحال قرار بود آدم بکشه چرا نمیتونست خودش هدفشو انتخاب کنه؟
به خاطر همینم بود که ارتشو ول کرد و رو زندگیش ریسک کرد.  با یه حقوق خیلی بالا برای بقیه کار کرد . هر بار تو هر ماموریت تا دو قدمی مرگ میرفت و برمیگشت.
جک چشمهاشو بست و هوای خونه رو نفس کشید.
تو گذشته هوایی که توش نفس میکشید یا بوی دودسیگار میداد یا بوی سولفور یا بوی خون ... اما الان تنها بویی که اطرافشه بوی غذاست...
جک ناخودآگاه غرق رویای گذشتش شد....
تو جهنم بود... تو خوابش صدای شلیک اسلحه میومد، صدای بلند انفجار... تصویر آدم هایی که جیغ میکشیدن و رو زمین می افتادن جلوی چشمش بود... آدمایی  که قرار نبود از روی زمین بلند شن و به زندگی برگردن...

وقتی به این فکر کرد که چقدر خوش شانس بوده که زندگی گذشتشو کنار گذاشته احساس آرامش کرد...
الان جایی رو داشت که بهش برگرده...خونه...

تق!  صدای چرخیدن کلید تو قفل در خیلی آروم بود با این حال برای کسی که سالها به عنوان یه مامور زندگی کرده مثل یه هشدار به نظر می اومد.
چشمهاش سریع باز شدن  و با ترس و تردید به اطرافش نگاه کرد. وقتی فهمید رو کاناپه دراز کشیده بالاخره یه نفس عمیق کشید و ایستاد.
رو تمام بدنش عرق سرد نشسته بود.
" هی ! هنوز نخوابیدی؟"

ژائولیان که بوی گند الکل میداد خندید و به عشقش که همیشه تو نشیمن منتظرش میموند نگاه کرد.

" دوباره مجبور شدی تا دیروقت کار کردی؟‌"
ژائولیان بینیشو بالا کشید و سرشو تکون داد.

" نه، با شائوفی وجون وی رفتم بیرون تا نوشیدنی بخوریم "
" خوش گذشت؟ "
" آره، خوش گذشت...."

ژائولیان کفشاشو در آورد و کنار جک نشست و بعد خودشو تو بغلش جا داد. یکم خودشو تکون داد تا بتونه راحت ترین پوزیشن ممکنو پیدا کنه.

" لیانگ دیان... ههه ...فنگ لیانگ دیان خیلی گندست... "

زی فقط وقتهایی که کیوت میشد جک رو به اسم واقعیش صدا میزد. با خوشحالی  خودشو جلو کشید تا بتونه به سینه های عضله ای جک دست بزنه.

" هی تو واقعا یه جورایی فتیش اینکارو داری مگه نه ؟ "

جک موقع گفتن این حرف نمیدونست باید گریه کنه یا بخنده. هرچند به هیچ عنوان براش مهم نبود که زی به صد شکل مختلف بهش آزار جنسی برسونه با اینحال امشب کوتوله مثل همیشه به نظر نمی اومد.
چرا دست  ژائوزی داره یه طرف دیگه میره؟ دستش اون پایین پایینا چیکار میکنه؟؟
ژائولیان آب دهنشو قورت داد و به  قسمتی که داشت به تماس دستش واکنش نشون میداد خیره شد.
" هارد و بزرگه.... و یکم داغ "
" کوچولو، میخوای فردا مرخصی بگیری؟ "

از اونجایی که ژائوزی یه چیزایی رو تو بدن جک بالاپایین کرده بود باید خودشو برای یه شب پرکار آماده میکرد.
" میخوام بخورمت "

ژائوزی یکدفعه خودشو روی جک، که فرصتی برای واکنش نشون دادن نداشت ، انداخت و باعث شد رو کاناپه بیوفته.

" واقعا ؟ "
جک به صورت جدی عشقش نگاه کرد و اجازه داد همونطور که به سمت سینه هاش خم میشه تا بخورتشون تیشرتشو از تنش دربیاره.

" اوه...."

صدای ناله جک باعث شد تا زی از کارش راضی بشه. بدنشو خم کرد تا بتونه شکم جک رو ببوسه و بعد شورت جک رو از پاش در آورد و دیک جک رو که حسابی سفت شده بود به نمایش گذاشت.

" هی تو که نمیخوای راستی راستی تاپ باشی؟ درسته ؟ "

ژائولیان معذب به دیک جک نگاه کرد.

"  منم مثل توام.... میتونی بخوریش"

" ال-...البته که میتونم بخورم! منم یه مردم، اگه تو میتونی تاپ باشی منم میتونم. چیه؟ نکنه فکر کردی از پسش برنمیام؟ "
همه ی اینا از تو بار موقع مشروب خوردن شروع شد. شائوفی یکدفعه به زی نگاه کرد و پرسید زندگیش به عنوان یه باکره تموم شده یانه. درنتیجه زی بلند داد زد و گفت
" کی باکره اس! من با جک انجامش دادم "
زی انتظار نداشت که منگ شائوفی حرفشو رد کنه و در جواب  بهش بگه

" پشتت باز شده اما جلوت هنوز باکرست "
با یاداوری اتفاقی که افتاده بود زی همونطور که دیک جک رو بالاپایین میکرد زد زیر گریه و جک رو که به خاطر تماس دست زی حسابی های شده بود ترسوند.

" کوچولو، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ "
ژائولیان به پایین تنش اشاره کرد و با صدای بلند گفت

" شائوفی بهم گفت با اینکه اونکارو باهات انجام دادم بازم فقط پشتم باکره نیست و جلوم هنوز باکرست"
" هاهاهاهاهاهاهاهااااا... وااای__  "

جک بعد از این حرف نتونست دیگه جلوی خودشو بگیره و با صدای بلند زد زیر خنده. انقدر که دلش درد گرفت.
خدایا! این بچه ها درمورد همچین چیزایی صحبت میکنن؟!
جک میتونست تصور کنه رام کردن آدمی مثل شائوفی که اصلا قابل پیشبینی نیست چقدر برای تانگ یی سخت بوده. لابد انقدر درمورد این چیزا بلوف زده که ژائولیان حالش بد شده و مست کرده. جک که متوجه واقعیت شده بود به مرد کوچولوش که خیلی بهم ریخته به نظر میرسید نگاه کرد. ناگهان یه فکر احمقانه از ذهنش گذشت.
" کوچولو میخوای یه کاری کنیم که دیگه باکره نباشی؟ "

History3: TrappedWhere stories live. Discover now