Part3

222 48 4
                                    

اتاق زایمان

" گو، دائو، یی"

هونگه یه که رو تخت جراحی دراز کشیده بود و داشت برای به دنیا اوردن بچه آماده میشد، همونطور که دست دائویی رو گرفته بود با عصبانیت فریاد کشید

" عصبانی نشو عصبانی نشو ، یادت باشه باید نفس بکشی، دددم، بازدددم، دددم، بازدم ....آفرین....خانوم، خیلی خوب داری انجامش میدی"

" بهت نگفته بودم دیگه حق نداری منو خانوم صدا کنی؟ لعنت بهش. اون دکتر کدوم گوری رفت؟ "

" ببخشید عصبانی نشو، دکتر جیانگ از قبل با یکی از سال پایینی هاش هماهنگ کرده تا مسئول زایمانت باشه. به هرحال دکتر جیانگ متخصص زنان زایمان نیست "

" سال پایینی؟ میشه به اون سال پایینی اعتماد کرد؟ اه... خیلی درد دارم ..."

" نگران نباش عزیزم دکتر وو تو این زمینه خیلی معروفه... فقط خودتو بچه رو بهش بسپار "

" گو دائویی بذار از همین الان بهت بگم، بچه دومی درکار نیست "

" باشه باشه، بچه دار نمیشیم. به هرحال با یه بچه هم سرمون خیلی شلوغ میشه "

"اه...اااخ ..."

***************

چند ساعت بعد هونگه یه با موفقیت یه دختر خوشگل به دنیا آورد و بعد مادر تازه وارد به یه اتاق خصوصی منتقل شد تا استراحت کنه.

بعد از یک هفته بالاخره عموها تونستن بچه رو ملاقات کنن. اونا پشت پنجره اتاق ایستاده بودن و منتظر بودن تا پرده ها کنار برن.

شائوفی با ذوق به بچه نگاه کرد و گفت

" چقدر کیوته،تانگ یی ببین، دفعه بعد پرنسس کوچولو قراره دایی صدات کنه "

"نگران نباش، اول بهش یاد میدم تا تورو زندایی صدا کنه "

تانگ یی به عشقش نگاه کرد و پوزخندی زد و شائوفی بهش چشم غره رفت.

" ایش...."

جک کنار دائویی رفت لبخندی زد و سرتکون داد

" دائویی گه، خیلی زحمت کشیدی "

از وقتی هونگ یه حامله شد اخلاقش از قبل هم بدتر شده بود تا جایی که حتی تانگ یی که عاشق هونگ یه بود چند باری عصبانی شد و خونش به جوش اومد و ولش کرد. شائوفی معمولا حتی تو روزهای عادی هم هربار راهش به هونگ یه میوفتاد باهاش بحث میکرد چه برسه به دورانی که هونگ یه باردار بود.

فقط دائویی بود که میتونست زن بی اعصابشو تحمل کنه و از همون روز اول به همه کاراش لبخند بزنه.

" خانوم هونگ یه بیشتر سختی کشیدن "

دائویی لبخند زد. چند سالی میشد که باهم ازدواج کرده بودن با این حال ترک عادت های قدیمی واقعا سخت بود و اون اغلب هونگ یه رو " خانوم" صدا میزد که درنتیجش هونگ یه با عصبانیت از خونه میرفت چون واقعا از این موضوع متنفر بود.

History3: TrappedWhere stories live. Discover now