1 : {مامان‌ بزرگ}

4.6K 444 154
                                    

"خب! شمارش معکوس! یک ، دو ، سه.
حالا!"

درست بعد فریاد بلند بابا سرعت ماشین خیلی یهویی و به طرز دیوانه‌واری بالا رفت و همزمان صدای جیغ‌های بلند و هیجان‌زده‌ی مینهی تمام فضای ماشین رو پر کردن! جسم کوچیکش مدام روی صندلی بالا پایین و ولوم صداش رفته رفته بیشتر میشد.
بالاخره بعد رد کردن چندتا از چاله های جاده و تکون خوردنای طاقت فرسایی که بهم حالت تهوع میداد ، سرعت ماشین به حالت عادی برگشت.
مینهی که برای چندلحظه روی صندلیش آروم گرفته بود دوباره پشت صندلی ‌بابا رو چسبید و درست کنار گوشش داد زد:"دوباره دوباره دوباره!!"

بدن بیحالمو به صندلی تکیه دادم. کافی بود بابا یکم دیگه به پروازهای هیجان انگیزش با ماشین ادامه بده و مینهی یه نیم‌چه جیغ کوتاه بکشه تا تمام معدمو بالا بیارم!
مامان فرشته‌ی نجات شد و همونطور که از تو آینه‌ی ماشین کرم صورتش رو چک میکرد تذکر داد:"کافیه مینهی بشین سرجات."

مینهی اخم‌هاشو توهم برد. کلاه کاپیتانیش رو درست توی صورت من پرت کرد و دست مشت شدشو محکم رو صندلی کوبید.
"پس کی‌ میرسیم؟ خسته شدم!"

سناریوی تکراریِ لبخند زدن بابا و گفتنِ "یکم دیگه صبر کن عزیزم، چیزی نمونده" برای بارِ عدد نحس سیزدهم تکرار شد.
حدودا پنج ساعتی میشد که از شهر حرکت کرده بودیم اما بنظر میومد جاده قصد تمومی نداره. با وجود توقف‌های زیادمون برای غذا خوردن و استراحت ، زمان حتی خسته کننده‌تر میگذشت.
هوا گرم‌تر از چیزی بود که فکرشو میکردم.
هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و سرمو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم. با دیدن تابلوی گوشه‌ی جاده با نوشته‌ی بزرگی که پنج کیلومتر باقیمونده تا مقصد رو نشون میداد حال عجیبی بهم دست داد.
ایده‌ی گذروندن سه ماه تابستون تو دهکده‌ی کوچیکی که بابا اونجا متولد شده بود ، به دور از شهر شلوغ و آدمای خسته کننده واقعا هیجان انگیز بنظر میومد اما نمیتونستم مانع حس بدی که همیشه زمان پذیرفتن یه مکان و آدمای جدید بهم دست میداد بشم. نمیدونستم از مامان بخاطر پیشنهادی که برای آرامش من داده بود تا بتونم به تنهایی تابستون رو با کتاب‌ها و عکاسی بگذرونم ممنون باشم یا ناراحت. مینهی دوباره کلاهش رو تو دستش گرفت ، ناامید ازینکه دیگه نمیتونیم پرواز داشته باشیم کلاه رو تو صورتم پرت کرد. بیحس سمت موهای بافته شدش خیز برداشتم. اون هم متقابلا دست‌های کوچیکش رو سمت گوش‌هام دراز کرد اما قبل از شروع درگیری بابا گفت:"اون تابلوی آبی رنگ بزرگ رو میبینی مینهی !؟
دیگه رسیدیم."

به صندلی تکیه دادم. چونمو رو قسمت پایینی شیشه‌ی ماشین گذاشتم و به بیرون نگاه کردم. اطراف جاده‌ی پنج کیلومتریِ باقیمونده تا دهکده درخت‌های بید و سرو دو طرف مسیر رو پر کرده بودن و کمی جلوتر یه میدون کوچیک به ورودی دهکده ختم میشد.
وقتی ماشین میدون رو دور زد شیشه رو پایین دادم. لابلای موهای شلختم اطراف چشم چرخوندم. ظهر بود و گرم اما دهکده حسابی شلوغ بود.
همه‌ی خونه‌ها ویلایی بودن. چشم مینهی که به شیرینی‌های خامه‌ای وسوسه انگیز پشت ویترین قنادی اواسط مسیر افتاد ، دهن باز کرد تا دوباره وَنگ بزنه اما توجهش جلب بچه گربه‌ای که همزمان با ماشین شروع به دویدن کرده بود شد.
بدون اینکه متوجه باشم نگاهم برای چندثانیه روی پسربچه‌ای که کمی دورتر از دوستهاش ایستاده بود ثابت موند؛ با دستو پای خاکی و زانوهای زخم شده ، موهای بهم ریخته و چشم‌های درشتش خیلی یدفعه‌ای یه لبخند گشاد زد و برام دست تکون داد. دست‌هاشو که تکون داد لپ‌های تپلش که کمی قرمز شده بودن هم لرزیدن. وقتی من هم همون کارو تکرار کردم لبخندش گشاد‌تر شد. خندم گرفت. توپ فوتبالی که تو دست دیگش بود تقریبا هم‌سایز بدنش میشد!

Allanaria || VminWhere stories live. Discover now