کت و شلوار سرمهای رنگش رو تن کرده بود و مثل کسی که انتظار لاشهی طعمهاش رو میکشید, به در ورودی خیره شده بود.
بکهیون تنها مدیرفروش این کمپانی نبود؛ بلکه دست کثیف کمپانی بزرگی بود که باعث توسعه و افزایش سود دهی سهام میشد.
همیشه همینطور بود. آدمهای قدرتمند هیچ وقت به طور مستقیم در ماجراهای پشت پرده دخالت نمیکردن و این کار رو از طریق دستهای دیگری مثل دستهای بیون بکهیون به سرانجام میرسوندن؛ یک قانون نانوشته و حقیقتی کتمان نشدنی.
-«آقای پارک تشریف آوردن».
منشی در رو باز کرد و بعد از اعلام حضور میهمان, کنار رفت. دختر جوان تنها فردی بود که بکهیون بهش اعتماد داشت. خودش انتخاب و استخدامش کرده بود و به نوعی چشم و گوشش در کمپانی محسوب میشد.
چشمهاش از روی دختر به روی دو مرد جوانی سر خورد که مثل دو تکهی ناجور برای اون دفتر شیک بودن.
پارک چانیول موهاش رو با کش مویی بسته بود و رنگ موهاش در عرض دو روز به رنگ قهوهای سوخته در اومده بود. چند تار موی بلندی که به روی صورتش افتاده بود, باعث میشد تا بکهیون با دقت چهره پسر کوچکتر رو از نظر بگذرونه.
نفر دومی که وارد دفتر شد رو هم به خوبی میشناخت. همون پسر مو بلوندی که اون روز در شرکت محقر مکسمی دیده بود. اوه سهون ,همکار و شریک کاری پارک که باهم روی این طرح به خصوص کار کرده و به نتیجه رسونده بودنش.
بعد از چند ثانیهای که به آنالیز اون دو نفر گذشته بود, بالاخره بکهیون از روی صندلی چرمیش بلند شد و درحالیکه دکمه کتش رو با یک دست میبست, لب زد:
-«خوشحالم که اینجا ملاقاتتون میکنم».
رضایتی که داخل چشم هاش میدرخشید, چانیول رو به جنون نزدیک میکرد.
-«لطفا بنشینید».
سهون بعد از تعظیم نصفه و نیمه ای به سمت ست مبلمان اداری ای که در ضلع شرقی دفتر بود, رفت اما چانیول بدون اینکه زحمتی به خودش بده که حتی سر خم کنه, اخمی کرد و در مقابل نگاه خونسرد بیون بکهیون, اطرافش رو گذرا از نظر گذروند.
هیچ نشانه ای از گرما داخل دفتر نبود. ست قهوهای و کلاسیک دفتر نشون میداد که صاحبش علاقه زیادی به خودنمایی داره.
بدون اینکه توجهی به مرد بکنه, از کنارش رد شد و به سمت سهون رفت. با نشستنش به روی مبل, توجهش به میز و صندلی بزرگ بیون مطعوف شد که انگار ریاست طلب بودنش رو فریاد میزد. برای یک مدیر فروش, داشتن چنین دفتری عجیب بنظر میرسید. گویی که بکهیون چیزی فراتر از یک مدیر ساده در این کمپانی بود.
با تقه ای که به در خورد و دوباره ظاهر شدن منشی در چهارچوب در, چشم های هر سه نفر به روی مردی جوان خیره شد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Elegy for the Fallen Stars
Fanfiction⸺نام فیکشن : مرثیهای برای ستارگان افول کرده🥀🥃 ⸺کاپلها : چانبک┊هونهو┊ویکوک ⸺ژانر : درام ┊رازآلود┊اسمات ┊رمنس ⸺نویسنده : پینک 🍕🌿 ⸺آیدی نویسنده در تلگرام : @Pinkish8 ⸺روزهای آپ : پنجشنبه ها پ.ن: تمام کاپلها ورس هستند. ⸺خلاصه : 💰بیون بکهیون،...