زن با تعجب به لبخند شکسته و عمیقی که به روی چهره بکهیون نقش بسته بود نگاه کرد و لب زد:
-«چیزی شده؟ خوشحال بنظر میرسی؟»
دست های بکهیون, فرمان ماشین رو به نرمی چرخوندن و بدون اینکه نگاهش به روی سومین بلغزه, پاسخ داد:
-«تو خوشحال نیستی؟ بعد از مدت ها باهم شام خوردیم!»
زن جوان چنگی به کیفی که روی پاهاش بود زد و نفس عمیقی کشید. حرفهای بکهیون پر از نیش هایی بودن که فقط خودش قادر به تشخیصشون بود.
-«چی شده بکهیون؟ برای چی بعد از چند ماه فرار, طوری داری رفتار میکنی که انگار زندگیمون به حالت عادی خودش برگشته؟»
پشت چراغ قرمز ایستاد. نگاه گزندهاش رو به زن کنار دستش داد و زمزمه کرد:
-«از اینکه میخوام شرایط رو به حالت عادیش برگردونم, خوشحال نیستی؟ اگر چند وقت قبل بود, خوشحال میشدی؟ حالا زمان مناسبی نیست؟»
سه جمله, سه پرسش و سه تن صدای مختلف؛ این طولانی ترین دیالوگی بود که در طی این مدت, بکهیون باهاش رد و بدل کرده بود. نمیتونست نگاهش رو از راننده حواس پرتی که با وجود سبز شدن چراغ, حرکت نمیکرد؛ بگیره. میتونست رگه هایی از خشمی خفته رو داخل چشم های تنگ شده بکهیون, ببینه و گر بگیره.
-«داری اذیتم میکنی.»
به نرمی لب زد و نگاهش رو از مرد گرفت. ماشین به حرکت در اومد, سکوت جاری شد و بکهیون قطعش کرد.
-«پس درست حدس زدم. خوشحال نیستی.»
نه رنجشی در کلماتش بود و نه حسرتی؛ خالی بود, مثل تمام اوقات گذشته.
-«از سر شب تا همین الان داری از عمد, با حرفات آزارم میدی. انتظار داری از این حرفای دو پهلوت خوشحال باشم؟ منو چی تصور کردی؟ یه دختر عاشق پیشهی احمق که همیشه قراره دنبالت راه بیافته و منتظر بمونه تا نگاهش کنی؟ من آدمم بکهیون؛ از قضا آدمی که از تو و اون مادر همیشه نشئهات, بالاتره...»
بکهیون پاسخ نداد اما اخمی که بین ابروهاش نشسته بود و پوزخند همیشگی و چهره خونسردش از بین رفته بود؛ نشون میداد که جملات زن موفق به تحریک اعصابش شدن.
اما سکوت چیزی نبود که سومین به دنبالش بود. در جست و جوی کلامی بود که آرومش کنه.
-«من خسته شدم بکهیون. داری کاری میکنی که قید همه چیز رو بزنم. فکر میکنی برای من آسونه که همیشه سوالات همیشگی دیگران رو در مورد نبود تو بشنوم و دروغ تحویلشون بدم؟ سوالاتشون در مورد خانوادت رو بشنوم؟ خانوادهای که حتی خودم تا چند روز پیش, خبر نداشتم که مادر شوهرم یه معتاد هرزست که حتی شرم نداره که از زن پسرش, پول بگیره.»
ماشین به طور ناگهانی در میانه خیابان ایستاد و لحظهای بعد, سیلی محکمی روی دهان زنی که تا چند لحظه پیش در حال فریاد زدن بود؛ نواخته شد.
ESTÁS LEYENDO
Elegy for the Fallen Stars
Fanfic⸺نام فیکشن : مرثیهای برای ستارگان افول کرده🥀🥃 ⸺کاپلها : چانبک┊هونهو┊ویکوک ⸺ژانر : درام ┊رازآلود┊اسمات ┊رمنس ⸺نویسنده : پینک 🍕🌿 ⸺آیدی نویسنده در تلگرام : @Pinkish8 ⸺روزهای آپ : پنجشنبه ها پ.ن: تمام کاپلها ورس هستند. ⸺خلاصه : 💰بیون بکهیون،...