خودنویس کراس طلایی رنگش رو به داخل جیب کتش برگردوند برای آخرین بار به متن پیش قرار داد خیره شد. مطمئنا بعنوان مدیر فروش حق داشت که داخل چنین معاملهای دست ببره اما مطمئن نبود که هیئت مدیره با شنیدن اینکه چنین درصد سود نسبتا بالایی رو به یک شرکت تازه کار پیشنهاد داده, کنار بیان.
قرار داد رو داخل کاور قرار داد و بدون اتلاف وقت, ماشین رو به حرکت درآورد. خیابونها هنوز به حد معمولِ همیشه, شلوغ نشده بودن و به همین سبب میتونست که با سرعت هرچه تمامتر لاین رانندگی خودش رو مدام عوض کنه. با انگشت هاش به روی فرمان ماشین, ضرب میگرفت و سعی میکرد تا ذهنش رو خالی کنه. هیچ چیز به اندازه افکار انباشته شده, آزارش نمیداد.
گوشیش که روی صندلی بغلیش افتاده بود, به روی ویبره رفت و بلافاصله نام تماس گیرنده به روی صفحه نمایشگر ماشین رفت. نیم نگاهی بهش انداخت و رد تماس رو زد. عینک آفتابی بزرگش رو روی تیغه بینیش جابجا کرد و با کم کردن سرعت ماشین به خیابون چهلم پیچید.
گوشی دوباره به روی ویبره رفت و اینبار اخم چهرهاش رو پر کرد. دستش رو به سمت جلو برد و اتصال تماس رو انتخاب کرد.
-«بکهیون...»
لبهاش رو از هم باز کرد و بیحوصله پاسخ داد: «من که همین ده روز پیش ماهیانتو ریختم به حسابت. به همین زودی تمومش کردی؟»
زن کمی مکث کرد و سپس با صدایی که میلرزید, گفت: «بخاطر پول زنگ نزدم».
با چشمهایی که به خاطر پیدا کردنِ جای پارک تنگ شده بودن, زمزمه کرد: «پس حرف دیگهای نداریم. قطع میکنم».
-«صبر... صبر کن».
ماشین رو بالاخره کنار خیابون پارک کرد و بدون حرف به صفحه نمایشگر ماشین خیره شد و به انتظار نشست.
-«یه دختری اومده بود اینجا... میگفت زنته».
همین یک جمله کافی بود تا دستهای بکهیون به دور فرمان ماشین سفت بشه و تندتر پلک بزنه.
-«من نمیدونستم که اون زنته, وگرنه راهش نمیدادم تو خونه... من...»
دستی به روی صورتش کشید, سیب گلوش جابجا شد و کلمات از بین دندون هاش خارج شدن.
-«خفه شو».
تماس رو قطع و عینکش رو به روی صندلی پرت کرد. خشم چنان در رگ و پی اش جاری شده بود که حس میکرد, باید کسی رو تا سر حد مرگ بزنه تا آروم بگیره. میدونست که بالاخره, این رابطه ننگین خانوادگی مایه دردسرش میشه.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا آرامش خودش رو به دست بیاره. امشب باید تکلیفش رو با دختری که فکر میکرد صاحب زندگیش شده, روشن میکرد.
به انگشتهاش نگاه کرد, میلرزیدن؛ از خشم, از ناراحتی, از حس بیارزش بودن.
به خوبی میدونست که همسرش چطور به مادرش دسترسی پیدا کرده. حتی کارت اعتباریش هم به نام همسرش بود و کار سختی نبود که با پیگیری واریزی های ماهانه, به مادرش برسه.
ESTÁS LEYENDO
Elegy for the Fallen Stars
Fanfic⸺نام فیکشن : مرثیهای برای ستارگان افول کرده🥀🥃 ⸺کاپلها : چانبک┊هونهو┊ویکوک ⸺ژانر : درام ┊رازآلود┊اسمات ┊رمنس ⸺نویسنده : پینک 🍕🌿 ⸺آیدی نویسنده در تلگرام : @Pinkish8 ⸺روزهای آپ : پنجشنبه ها پ.ن: تمام کاپلها ورس هستند. ⸺خلاصه : 💰بیون بکهیون،...