3- لوسی دلاویت لوسیت.

1.1K 323 235
                                    

کتش رو روی مبل انداخت و جام نقره رو از شرابِ قرمزِ ایتالیایی پر کرد و داخل بالکن ایستاد. گرما حتی در اواخر تابستان همچنان کشنده باقی مونده بود. سه دکمه ی پیراهنش رو تا قفسه سینه‌اش باز کرد و جرعه ای از شراب انگور نوشید.

وقتی کودک بود به علت شغل مادرش که خدمتکار خانواده ای متمول بود, گاه به گاهی به اونجا میرفت و زندگی رو از شکاف عمیقی به نام تقابل فقر و ثروت مینگریست.

خانم خانه لباس های فاخری میپوشید و همیشه همراه گوشت اردک, شراب قرمز رنگی رو مینوشید که باعث میشد تا بکهیون مسخ اون تصویر بشه. خانم نام شراب ایتالیاییش رو لوسی دلاویت لوسیت میخواند و باعث میشد تا ذهن پسربچه برای همیشه به خاطر بسپارتش و سالها بعد حتی با وجود اینکه پسربچه علاقه‌ای به طعم شراب نداشت, لوسی دلاویت لوسیت رو بعنوان شراب مورد علاقه‌اش به دیگران معرفی و نتیجتا در این لحظه, مزه مزه‌اش کنه.

گویی که این شراب میتونست بکهیون رو هم‌سطح اون خانواده‌ی متمولی بکنه که مادرش روزی براشون کار میکرد و لباس‌های زیرشون رو میشست.

همه چیز از همون زمان شروع شده بود؛ زمانیکه بکهیون درک کرد که زندگی دیگران با زندگی خودشون تفاوت بسیاری داره و این تفاوت آزارش داد. بکهیون در پایین ترین سطح جامعه قرار داشت و نگاه های ترحم آمیز دیگران باعث میشد تا به جنون برسه و از پدر و مادرش برای بخشیدن چنین زندگی پستی, متنفر بشه.

فقر منجلابی بود که بکهیون رو برای همیشه مچاله کرد. کودکی که به امید ثروتمند شدن بزرگ میشد, بعد از ورود به داخل اجتماع دریافت که اگر پدر و پدرانت پول نداشته باشن, تو هم نمیتونی وارد طبقه مرفه بشی.

زمانیکه هم‌ دانشکده‌ای های پولدارش برای غذا به رستوران های اطراف دانشگاه میرفتند و چند صد وون خرج میکردن, بکهیون ارزون‌ترین نودل ممکن رو که حدود ده وون بود, میخرید و سرپا و داخل سوپرمارکت میخورد.

برای اون بچه هایی که همگی جزو طبقه ی برژوا بودند, ده وون پول خرد محسوب میشد اما برای کسی مثل بکهیون, ده وون به معنای ثروتی برای زنده موندن بود.

حقیقت همین بود که بکهیون و آدمهای بسیار دیگری, با ده وون زنده میموندند و با یازده وون زندگی میکردند.

تفاوت بزرگی میان زنده بودن و زندگی کردن وجود داشت و هیچ کس مثل بکهیون این رنج بزرگ بشری رو درک نمیکرد. فقر چنان در زندگی و وجودش ریشه دوانده بود که حتی در این لحظه که در بالکن پنت هوسی لوکس ایستاده بود و شهر زیر پاش قرار داشت, چیزی جز حقارت احساس نمیکرد. اینکه حتی یک کارت اعتباری لعنت شده هم به اسمش نبود و تمام زندگیش در دست های خانواده همسرش قرار داشت, باعث میشد تا برای به دست آوردن ذره ای احترام و جایگاه واقعی له له بزنه.

Elegy for the Fallen StarsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora