پام رو جلوتر گذاشتم و به انتهای صخره نزدیک تر شدم، با دیدن ارتفاعی که با دریای پر از سنگ داشت وحشت به جونم هجوم اورد و دست هام لرزیدن...میدونستم زمانی که از اینجا بپرم میمیرم اما به شدت میخواستم این اتفاق بیفته، من همیشه میخواستم بمیرم.
میخواستم بمیرم و به جایی برم که خانوادم هستن، نمیخواستم بیشتر از این توی این جهنم بمونم، میخواستم به جایی که خانوادم هستن برم..میخواستم پیششون بمونم و اونجا زندگی کنم، من از زندگی کردن تو یتیم خونه ای که از همه بزرگترم خسته شدم...من بزرگ تر از چیزی ام که کسی بخواد به فرزند خوندگی قبولم کنه، همه نوزاد یا بچه های خیلی کوچیک تر و به فرزند خوندگی میگرفتن...هیچکس منِ هیفده ساله رو به فرزندخوندگی نمیگیره!
قدمی جلوتر رفتم و به لبه صخره نزدیک تر شدم، حس کردم قلبم نمیکوبه و نمیتونم نفس بکشم، اگه فقط یه اینچ...فقط یه اینچ جلوتر میرفتم از صخره پایین میفتادم و میمردم...برای لحظه ای مرگ ترسی به جونم انداخت اما من مقاومت کردم.
"عجله کن بکهیون...این همون چیزی بوده که همیشه میخواستی!"
پای چپم رو جلو بردم و از لبه صخره گذشت، توی هوا تکون میخورد و میخواستم بپرم...اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد و کاری کرد تا چشم هام رو ببندم و توی ثانیه بعدی توی هوا معلق شدم و منتظر بودم تا با سنگ های کنار دریا برخورد کنم و بمیرم اما زمانی که چشم هام رو باز کردم دیدم که فاصله خیلی زیادی با لبه ی صخره دارم.
چهره ای که مقابل چشم هام بود آشنا بود، انقدری آشنا که توی همون نگاه اول شناختم.
"پارک چانیول!"
پسر معروف مدرسه که به دلایلی که من نمیدونم به شدت معروف و پر طرفدار بود، همیشه سخاوتمند و مهربون بود، دختر پسرای همسن من همیشه دوست داشتن تا باهاش وارد رابطه شن اما اون با لحن خوبی همه رو پس میزد، همه میگفتن که اون فقط میخواد با فرد درستی وارد رابطه بشه!
روی پاهام ایستادم و چانیول رو به عقب هول دادم که فریادش گوش هام رو پر کرد؛
"فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟!"
چشم هام پر از اشک بودن پس با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم و روی پاهام ایستادم.
"واضح نبود؟!"
مشغول پاک کردن کثیفی های روی کتم شدم و بدون نگاه کردن به چانیول حرف زدم؛
"همه چیز قرار بود به خوبی تموم بشه...البته اگه تو نمیپریدی وسط!"
"فکر کردی میشینم و نگاه میکنم که از اون صخره ی فاکی پایین بپری؟!"
بکهیون شروع به راه رفتن کرد و چانیول هم دنبالش حرکت کرد اما بکهیون عصبی تر از چیزی بود که بنظر میرسید، چرخید و چانیول رو به عقب هول داد.
"دنبالم نیا...تو هیچ چیز کوفتی راجب من نمیدونی...اگه بخوام خودم رو بکشم، پس میکشم!"
به سمت لبه صخره حرکت کرد و سعی کرد لرزش دست هاش رو کنترل کنه.
"بهت ده ثانیه وقت میدم تا فرار کنی...یا میمونی و شاهد بدن خونینم میشی!"
چانیول لب پایینیش رو گاز گرفت و چیزی نگفت، صدای بکهیون دوباره توی فضای ساکت پیچید و توجه چانیول رو جلب کرد.
"اینطوریه؟! پس تبریک میگم پارک چانیول...تو قراره شاهد خودکشی من باشی!"
بکهیون سعی کرد به جلو حرکت کنه اما چانیول مچ دستش رو گرفت و بخاطر زور بیشتری که داشت اجازه نداد بکهیون به جلو حرکت کنه.
"مشکلت چیه؟! ولم کن!!"
همونطور که اشک از چشم هام پایین میریخت فریاد کشیدم و سعی کردم مچ دستم رو ازاد کنم..
"نمیزارم بمیری!"
"چرا اهمیت میدی؟! تو حتی من و نمیشناسی!!"
"تو بیون بکهیونی...پسر آرومی که سر کلاس شیمی پشت سرم میشینه!!"
ابروهای بکهیون بالا پریدن و پوزخندی زد.
"همین؟ حس ترحمت برام گل کرده!؟"
چانیول مچ دست بکهیون رو کشید و همین باعث شد بکهیون به عقب کشیده بشه و قفسه سینه هاشون با همدیگه برخورد کنه...
"چی..چیکار میکنی ولم کن..."
"بهم ده روز وقت بده!!"
"چی؟!"
بکهیون همونطور که میخواست مچ دستش رو ازاد کنه پرسید.
"بهم ده روز زمان بده تا بهت ده تا دلیل بدم که خودکشی راه درستی نیس.."
"و اگه نتونی قانعم کنی؟!"
"اونوقت بهت اجازه میدم بری و از اون صخره بپری!"
"عمرا اگه اینکارو بکنی پارک چانیول!"
"میکنم....قبوله؟!"
بکهیون لب پایینیش رو گاز گرفت و اروم لب زد؛
"نمیدونم.."
"قبـــوله؟!"
سرش رو بالا اورد و به چشم های براق چانیول خیره شد...نمیدونست چیکار کنه و تنها کلمه ای که از بین لب هاش خارج شد کلمه ی "قبوله!" بود!
YOU ARE READING
T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)
Short Story|✦|Name: #TenReasonsNotToDie |∞|Type: #Fiction ||Couple: #Chanbaek |×|Genre: #Romance #Angst #Happyend #Sliceoflife |❈|Writer: #Unplugme |✘|Translator: #GREAT_Seducer |◯|Teaser: ◐| چانیول مچ دست بکهیون رو کشید و همین باعث شد بکهیون به عقب کشیده بشه...