دلیل ششم-خوشحالی؛
مدرسه هیچ فرقی با روزهای گذشته ـش نداشت و بکهیون از این بابت ناراحت نبود چون به شرایط عادت کرده بود، عادت کرده تا لبخند قلابی به لب هاش بزنه و در جواب لبخند های بقیه سر تکون بده.
چانیول همیشه فکر میکرد، بکهیون یکی از بهترین دانش آموز های مدرسه س که هیچ مشکلی نداره...البته بکهیون نمیتونست فردی رو بخاطر حدسیاتش سرزنش کنه، کی میتونست متوجه لبخند مصنوعیش بشه...چه برسه به درد های زندگی واقعیش!!
بکهیون مشغول بررسی کتاب هاش بود که صدای نه چندان خوش آیندی توجه اش رو جلب کرد؛ "وات د هل بکهیون؟؟"
"چیه چانیول؟!"
"داری چیکار میکنی؟ وقت نهاره مثلا!!"
بکهیون به کتاب های مقابلش اشاره کرد؛ "نمیبینی واقعا؟!"
چانیول چیزی نگفت و مچ بکهیون رو بین انگشت هاش اسیر کرد و بکهیون رو به سمت در خروجی کتابخونه کشید که صدای وحشت زده بکهیون باعث شده خنده ش بگیره؛ "قرار نیست مدرسه رو بپیچونیم که، مگه نه؟!"
"چرا قراره همینکارو بکنیم.."
بکهیون مضطرب شد و نگران این بود که اگه مادر گریس راجب این موضوع بفهمه چه واکنشی نشون میده...بکهیون هیچوقت مدرسه رو نپیچونده بود و همیشه تکالیفش رو بدون جا انداختن انجام میداد و حالا...پیچوندن مدرسه؟؟
چانیول بکهیون رو به یکی از پارک های نزدیک مدرسه کشوند جایی که بچه های مدرسه همیشه اونجا علف میکشیدن اما از اونجایی که بکهیون و چانیول میون مدرسه فرار کرده بودن هیچکس داخل پارک نبود.
بکهیون به چانیول نگاه خیره ای انداخت و زمزمه کرد؛ "من و واسه چی اوردی اینجا؟!"
چانیول برگشت، نگاهی به بکهیون انداخت و ابروهاش بالا پریدن؛ "توقعات دارن بالا میرن بیون بکهیون!"
بکهیون خندید و چبزی نگفت و چانیول رو به عقب هول داد؛ "بهتره یه چیزی پیدا کنی تا سرگرم بشم وگرنه برمیگردم!"
"گـــاد...تو خیلی کیوتی بکهیون.."
با این حرف بکهیون شوکه شد و برای لحظه ای خودش رو چنگ زد تا مطمعن بشه خواب نیست، درسته اون خواب نبود چون به وضوح تونست برخورد ناخون هاش با پوست پشت دستش رو حس کنه....پارک چانیول بهش گفته بود کیوت؟!
بکهیون میخواست بخنده اما خندیدن براش مناسب نبود...نمیتونست شاد باشه درست موقعی که خانوادش مرده بودن!
بکهیون تو افکار خودش غرق شده بود تا اینکه صدای چانیول دوباره اون و به خودش برگردوند؛ "ببین بکهیون...وقتی یه نفر ازت تعریف میکنه، باید ازش تشکر کنی، مگه نه؟!"
بکهیون چیزی نگفت و چانیول رو کنار زد و با اخم زمزمه کرد؛ "میخوام برگردم مدرسه.."
بکهیون از گوشه چشم متوجه چهره نا امید چانیول شد و درست توی همون لحظه چانیول مقابلش ایستاد و انگشت هاش رو زیر چونه بکهیون قرار داد، چونه بکهیون رو بالا اورد و همین باعث شد چشم هاشون باهم ملاقات کنن؛ "چیشد بکهیون؟؟ چیز اشتباهی گفتم؟!"
بکهیون سرش رو به نشونه منفی تکون داد و از حرف زدن سرباز زد.
"پس چرا؟؟ چیشد که یهو میخوای برگردی؟!"
بکهیون سعی کرد لرزش صداش رو کنترل کنه اما موفق نبود؛ "تو نمیفهمی چانیول.."
"من نمیفهمم؟!"
چهره چانیول درهم شد و همین باعث شد قلب بکهیون به درد بیاد؛ "من تمام این مدت داشتم درکت میکردم بکهیون!"
بکهیون به چهره چانیول خیره شد و نفس عمیقی بیرون داد، لب هاش تکون خوردن و کلمات رو بیرون دادن؛ "من ففط...فقط حس میکنم خوشحالم..."
ابروهای چانیول بالا پریدن، خم شد و با چشم های سبز رنگش به بکهیون خیره شد؛ "این خوب نیست؟؟"
"نمیدونم...من پدر و مادری ندارم، یتیمم و بخاطر همین لیاقت خوشحال بودن رو ندارم!"
دست های چانیول دور کمر بکهیون حلقه شدن و بکهیون رو جلوتر کشیدن، بکهیون بخاطر پرس شدن بدن هاشون با همدیگه شوکه شده بود که توی همون لحظه چانیول به پایین خم شد و صورتش رو داخل گودی گردن بکهیون فرو کرد و نفس عمیقی کشید؛ "تو لایق همه چی هستی بکهیون...تو لیاقت خوشحال بودن رو داری!!"
KAMU SEDANG MEMBACA
T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)
Cerita Pendek|✦|Name: #TenReasonsNotToDie |∞|Type: #Fiction ||Couple: #Chanbaek |×|Genre: #Romance #Angst #Happyend #Sliceoflife |❈|Writer: #Unplugme |✘|Translator: #GREAT_Seducer |◯|Teaser: ◐| چانیول مچ دست بکهیون رو کشید و همین باعث شد بکهیون به عقب کشیده بشه...