دلیل سوم-کیک پزی؛
روز دوشنبه بود و چانیول بعد از تموم شدن مدرسه مستقیم به سمت یتیم خونه اومده بود، از دیدنش تعجب نکردم.
"میشناسیش؟!"
مادر گریس صدام کرده بود جلوی در و سعی میکرد لحن متعجبش رو مخفی کنه چون میدونست هیچوقت کسی به ملاقات من نمیاد.
"باهم میریم مدرسه.."
مادر گریس با سرش حرفم رو تایید کرد و به سمت چانیول برگشت و نگاهی بهش انداخت و دوباره به من خیره شد؛
"خوبه که دوست پیدا کردی بکهیون.."
"اوه نه ما دوست نی..."
چانیول میون حرفم پرید و توجه مادر گریس رو به خودش جلب کرد؛
"اوه اگه اشکال نداره میخواستم بکهیون رو برای یک یا دو ساعت بیرون ببرم...میشه؟!"
مادر گریس لبخندی زد و کمرم رو نوازش کرد. نمیخواستم جمله بعدیش رو بشنوم...نمیخواستم با چانیول بیرون برم اما نمیتونستم انتخاب کنم؛ "حتما چانیول...بکهیون به اجبار از یتیم خونه بیرون میره و تنها مواقعی که از اینجا خارج میشه برای مدرسه س!"
"مواظبش هستم.."
مادر گریس بکهیون رو به بیرون هول داد، بکهیون و چانیول به سمت در خروجی یتیم خونه حرکت میکردن که صدای معترض بکهیون سکوت رو شکست؛ "باز داری من و کجا میبری؟؟"
چانیول به سمت ماشینش اشاره کرد و لبخندی زد؛
"میبرمت شیرینی پزی عموم"
ابروهای بکهیون بالا پریدن، حرفش مسخره بود.
"شیرینی پزی میخوایم چیکار کنیم؟!"
"میخوایم یاد بگیریم چطوری کلوچه های کوچیک کاکائویی درس کنیم..."
چند دقیقه بعد چانیول مقابل شیرینی فروشی معروف شهر ترمز کرد، بکهیون نگاهی به داخل انداخت...قبلا اینجا اومده بود، زمانی که مادر و پدرش هنور زنده بودن برای یکی از تولد هاش بکهیون رو اینجا آوردن و بهش گفتن هر کیکی که دوست داره رو انتخاب کنه و چند دقیقه یا ساعت طول کشید تا بکهیون انتخاب کنه...بکهیون میتونست چهره پر از رضایت عموی چانیول رو زمانی که بالاخره انتخاب کرده بود رو به یاد بیاره.
به سمت در ورودی حرکت کردن و زمانی که وارد شدن مردی با صورت پوشیده شده از آرد مقابلشون ایستاد و لبخند پهنی زد.
"چانیـــول؟؟ خوشحالم که میبینمت پسر!"
"منم خوشحالم میبینمت عمو کای."
دست های چانیول دور شونه های بکهیون حلقه شدن و بکهیون رو به فردی که اسمش کای بود معرفی کرد؛
"این دوستم بیون بکهیون ئه..."
ابروهای کای بالا پریدن و پوزخندی به هردوشون زد؛
"فقط دوست؟!"
"البته که فقط دوستیم..."
"اوکی چانیول.."
چانیول خنده ریزی کرد و مچ دست بکهیون رو کشید و بکهیون رو به سمت آشپزخونه برد؛ "بزن بریم بکهیون"
وارد آشپزخونه شدن و صدای چانیول دوباره گوش هاش رو پر کرد؛
"قبلا چیزی پختی؟!"
بکهیون سرش رو به نشونه منفی تکون داد و اطراف رو اسکن کرد؛ "راهبه ها مسئول غذا هان، پس..نه!"
"اوووکییی...منم تا حالا چیزی نپختم پس فکر کنم جفتمون مبتدی ایم!"
لبخند احمقانه ای روی لب های بکهیون نقش بست و فریاد کشید؛ "پس اول باید خمیر درس کنیم؟!"
انگشت های چانیول بالا اومدن و چهره ش جوری شده بود که انگار تازه متوجه شده بود درس کردن خمیر بخشی از پختن کلوچه هاس، به سمت یخچال حرکت کرد و تخم مرغ هارو بیرون کشید؛
"خب...بیا با شکوندن اینا شروع کنیم!"
تخم مرغ هارو شکست و همونطور که شکر به تخم مرغ ها اضافه میکرد...صدای چانیول، بکهیون رو مجبور کرد برگرده و بهش نگاه کنه؛ "قیچی نداریم؟؟!"
مشغول باز کردن کیسه آرد بود اما انگار که نمیتونست پس زمانی که بکهیون قیچی روی میز رو دید برداشت، اما زمانی که به سمت چانیول برگشت در کیسه آرد باز شد و صورت چانیول رو سفید کرد.
نگاهش رو بالا اورد و به بکهیون خیره شد، بکهیون نمیتونست مقابل خنده ش مقاومت کنه....اون فقط به شدت خنده دار بود!! قیچی رو مقابلش گرفت و از بین خنده هاش صحبت کرد؛
"هنوزم لازمشون داری؟؟!"
از کنار کیسه آرد بلند شد و با چهره جدی به بکهیون خیره شد؛ "فکر میکنی خنده داره؟!"
به سمت بکهیون حرکت کرد و همین باعث شد خنده های بکهیون متوقف بشن، درست مقابل بکهیون ایستاده بود و این استرس بکهیون رو بیشتر از قبل میکرد؛ "چیکار میکن..."
اما قبل از اینکه بتونه جمله ش رو کامل کنه، چانیول بکهیون رو بغل کرد و صورتش رو به لباس و شونه هاش کشید...بخاطر وجود گرده های آرد نفس کشیدن براش سخت شده بود اما چانیول دست برنمیداشت و توی همین لحظه به عقب هولش داد.
بکهیون به آیینه گوشه اتاق نگاه کرد، سر و صورت و لباس هاش به آرد آغشته شده بود و این وحشتناک بود، برگشت و نگاه وحشیانه ای به چانیول داد؛ "پشیمون میشی پارک چانیول!!"
به تخم مرغ های داخل جعبه چنگ زد و به سمت چانیول پرت کرد.
تخم مرغ روی قفسه سینه چانیول فرود اومد و باعث شد چشم هاش از حدقه بیرون بزنن اما چانیول دستش رو داخل کیسه آرد کرد و به سمت بکهیون پرت کرد و توی همون لحظه، بکهیون متوجه شد که بدنش با آرد سفید رنگ پوشیده شده، به چانیول خیره شد و پوزخندی زد؛ "این یعنی جـــــنــــگ!!"
بعد از چند دقیقه هردو به خمیر مورد نیاز کیک آغشته شده بودن و میتونستن قسم بخورن که اگه داخل فر قرار میگرفتن کیک خوشمزه ای میشدن!!!
دست بکهیون به سمت کیسه شکر بغل دستش دراز شد که صدای کای هردوشون رو متوقف کرد؛ "وضعیت چطوره؟!"
کای با دیدن صحنه مقابلش فکش باز شد و چشم هاش از حدقه بیرون زدن؛ "یا مسیح..."
بکهیون احساس شرم میکرد، لب پایبنیش رو گاز گرفت و کیسه شکر رو سر جاش برگردوند؛ "متاسفم...من تمیز میکنم!"
"نه عزیزم..تو مقصر نیستی، چانیول مقصره!"
به سمت چانیول برگشت و صداش رو بالا برد؛
"چطور تونستی تو قرار اولت تو صورت پسر به این قشنگی تخم مرغ بزنی؟؟!"
بکهیون به سمت چانیول برگشت و به چشم هاش خیره شد تا اینکه نهایتا با صدای چانیول از افکار خودش بیرون کشیده شد؛ "دلیل سوم بکهیون، کیک پزی!! من و تو قطعا باید بیشتر از این باهم کیک بپزیم!!"
برای چند ثانیه لبخندی روی لب های بکهیون شکل گرفته بود و به چشم های سبز رنگ چانیول خیره مونده بود تا اینکه فریاد کای باعث شد به خودش بلرزه؛
"نــه تــو آشــپزخــونــه ی مــــن!!!"
VOCÊ ESTÁ LENDO
T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)
Conto|✦|Name: #TenReasonsNotToDie |∞|Type: #Fiction ||Couple: #Chanbaek |×|Genre: #Romance #Angst #Happyend #Sliceoflife |❈|Writer: #Unplugme |✘|Translator: #GREAT_Seducer |◯|Teaser: ◐| چانیول مچ دست بکهیون رو کشید و همین باعث شد بکهیون به عقب کشیده بشه...