part 2

509 118 45
                                    

هوسوک:

گوشه ی لبم رو گزیدم و خواستم وارد اتاق بشم که با دوباره ریسه رفتن تهیونگ و کوک متوقف شدم. اهل گول زدن خودم نبودم. میدونستم دارم از حسادت میسوزم. این چند روز، حال خوب تهیونگ رو فقط کنار جونگکوک در جلسه‌های ماساژ درمانیش میدیدم. سنگینی سینی تو دستم باعث شد بیخیال فکر و خیالم بشم و وارد اتاق شدم. جونگکوک دوست دوران نوجوونیم بود و بیشتر از خونوادم محرم رازهام بود. اگه میخواستم قسمت حسود و بی‌عقلم رو نادیده بگیرم باید بابت حال خوب عزیزترینم ازش قدردان هم میبودم. هم بابت لبخند های روی لبش و هم سرحال تر شدن بدنش که حتی بعد از جلسه های فیزیوتراپیش هم کمی مشکل داشت.

با صدای تشکرشون به خودم اومدم. سینی که فقط بشقاب شیرینی ها داخلش مانده بود رو جلوی آینه روی دراور گذاشتم. وقتی تهیونگ یک نفس آب آناناسش رو خورد لبهام رو توی دهنم کشیدم که جلوی خندم رو بگیرم. صدای فریادش که تا چند ساعت پیش تو خانه پیچیده بود بهم فهمانده بود که جونگکوک ایندفعه بهش سخت گرفته.

_"هی، حق نداری بهم بخندی.لبخندتو جمع کن!"
با لحن حرصیش خنده ام بیشتر شد:" پس روحیه ی مردونه‌ات کجا رفته پسر؟"

انگار که رو نقطه ضعفش دست گذاشته باشم اینبار حتی دستهاشم میخواستن حرف بزنند:"من خیلی ام مَنلی ام. راست میگی خودت بیا دراز بکش"

ابروهامو بالا انداختم و با اینکه مطمئن بودم جونگکوک اشکمو در میاره اما نمیخواستم خودمو از تک و تا بندازم. همینکه خواستم جوابش رو بدم، کوک پیشدستی کرد:" با کمال میل حاضرم بهشت رو به هیونگم نشون بدم"و چشمکی به من زد و مشغول جمع کردن وسایلش شد.

_"اره تو همیشه فقط نسبت به من بیرحمی!"

آن لفظ همیشه باعث شد سرم رو پایین بندازم و بعد از برداشتن لیوانهاشون از اتاق بیرون بیام. این چیزی بود که باید بهش عادت میکردم. برای حافظه ی تهیونگ فقط من وجود نداشتم. اون حتی شماره تلفن ها و آدرس ها رو بلد بود. فقط هرچیزی که به من مربوط میشد، فراموش شده بود. انگار آن کمای لعنتی انقدر قوی بود که من رو از عرش اعلای معشوق تهیونگ بودن پایین بکشد و به فرش یک فرد اجباری تو زندگیش برساند. آن اوایل حتی کوچکترین فکری هم در این باره باعث میشد به یک گوشه بخزم و با تصور قربانی بودنم، اشک بریزم. اما الان... فقط به این شرایط تا حدودی عادت کرده بودم.

ظرفها رو به آشپزخانه برگردوندم. جونگکوک تا یک ساعت دیگه ماندگار بود. شکایتی از این بابت نداشتم. اون تنها دوستی بود که بی بهانه و با بهانه به اینجا میومد و پیگیر اوضاع تهیونگ و من بود. با بلند شدن دوباره ی صدای خنده‌هاشون به سینک ظرفشویی تکیه دادم. اینکه همه ی اینها با تنها شدن من و تهیونگ به پایان می رسید، غمگینم میکرد.

بیخیال شستن ظرفها پشت میز غذا خوری نشستم و برای اینکه سرم رو مشغول کنم قفل گوشیم رو باز کردم. خواستم چرخی توی یوتوب بزنم که نوتیف ایمیلم توجهم رو جلب کرد. دوباره یک پیام از کمپانی تهیونگ. بالاخره یک ماهی میشد که مدل محبوبشون سر پا شده بود و وقتش بود تا سرکارش برگردد. درباره اش هنوز با تهیونگ صحبت نکرده بودم اما باید بهش میگفتم. بیخیال یوتوب وارد گالری شدم و با عکسهای کالکشن بهاره ی تهیونگ که پارسال منتشر شده بود، خودم رو مشغول کردم. حالا دقیقا شبیه فن بوی هایی شده بودم که مثل دیوونه ها به هوای لمس یک چیز واقعی روی صفحه‌ی موبایلشون دست میکشیدند و از حس کردن خیال گونه ی اجزای صورت معشوق مجازیشون زیر انگشتهاشون ذوق میکردند.

آره،دوست پسر من زیبا بود! حتی وقتی ابروهاش حالتی نداشتند، پلکهاش بسته بودند، لبهاش ترک خورده چفت شده بودند و پوست صورتش تاریک به نظر میرسید. تهیونگ من حتی روی تخت بیمارستان هم زیبا بود؛ چه برسد به این عکسها که بوی زندگی میدادند!

+"هیونگ؟!"

بی هوا از جام پریدم و با چشمهای گرد شده ام به پشت سرم نگاه کردم.جونگکوک لبخند دندون نمایی زد.

×"اوه،جونگکوکی!" جوابش رو با لبخند عمیقی دادم و قبل از اینکه بهونه ای برای دست انداختنم پیدا کند، صفحه ی موبایلم رو قفل کردم.

+"خواستم خداحافظی کنم!"

×"چه زود داری میری!" جا خورده بلند شدم و با راه افتادنش همراهیش کردم.

+"باید برم درمانگاه یکم کار دارم. امروز هم بیشتر از قبل به تهیونگ فشار آوردم اعصابم رو نداشت" برق شیطنت تو چشماش من رو به خنده انداخت. به دم در که رسیدیم کنارش متوقف شدم:" ممنونم که هر دفعه میای و وقتتو میذاری" با کمی خجالت گفتم. من و اون اهل این تعارفها نبودیم اما میدونستم خیلی بهش مدیونم.

منتظر یک جواب فرمالیته رو بودم که سکوت و نگاه خیره‌اش کمی گیجم کرد:"چیزی شده؟!"

+"تهیونگ...میدونی حافظه اش خیلی خوب کار میکنه. امروز از هرچی تعریف میکردم یادش بود!"

لحن شگفت زده‌اش لبخند تلخی رو لبهام نشوند. این چیزی نبود که باعث حیرتم بشه. تهیونگ فقط کمی تو حافظه ی بلند مدتش مشکل داشت که اونم بعد چند روز درست شد. میشد گفت به طور کامل از نظر شناختی سالم بود به شرطی که جانگ هوسوکی تو گذشته اش نبود. اما با وجود منی که اینجا ایستادم و تهیونگی که براش ناآشنام یعنی چیزی این وسط حذف شده.

نفسم رو فوت کردم و آروم سرم رو تکون دادم:"میدونم کوک، اگه یک عوضی بودم میگفتم ذهنش نمیخواسته دیگه وجودم اذیتش کنه اما دعواهامون همشون مسخره بودند..."

میدونستم نباید بگم ولی دلم میخواست کمی حرف بزنم:"...خوشحالم سالمه ولی هنوز دلتنگشم!" خدا رو شکر کردم که چشمهام از اشک تار نشده بود و بغضم صدام رو نلرزانده بود. دستی که رو شونه ام نشست باعث شد بی‌معطلی جونگکوک رو به آغوش بکشم. گدای محبت؟! من فقط کمی دلگرمی میخواستم اون هم از بهترین دوستم.

+"مطمئنم بالاخره به یاد میاره!"

عقب کشیدم. دلداری که خود طرف هم با چشمهای بی فروغ و لبخند تلخش تکذیب میکند، هیچ گرمایی ندارد. اما من به نشونه ی ادب لبخندی زدم و با خداحافظی کوتاهی راهیش کردم.

در خانه رو بستم و دوباره سکوت حکم فرما شد. اگر این سکوتها ادامه دار میشدند چند هفته ی دیگه باید به خاطر افسردگی تهیونگ رو به مطب میبردم. تیک تاک ساعت که تو گوشم زنگ میزد من رو متوجه زمان کرد. چند دقیقه از هشت شب گذشته بود. برای شام چی درست کنم؟!

The Sun of Kindness [Vhope] Completed Место, где живут истории. Откройте их для себя