part 3

466 124 65
                                    

تهیونگ:

طبیعتا باید با همون قاشق اول یک مزه ی آشنا رو حس میکردم اما خب واقعا برام جدید بود. از وقتی که مرخص شدم و پام رو تو این خانه گذاشتم تک تک مزه‌ها جدید بودند. هم حس خوبی داشت و هم کنایه ی دردناکی بود. اینکه یک روز به چشیدن این مزه‌ها عادت کرده بودم و حالا باید دوباره از نو شروع میکردم کمی ترسناک بود. انگار چندین ساعت پای کتاب درس تاریخت بشینی و وقتی بالاخره تمومش میکنی و با اعتماد به نفس شروع به دوره میکنی، مطالبش انقدر برات غریب باشد که حتی همون اشتباهات قبل رو موقع روخوانی و تلفظ کلماتش داشته باشی!

من حتی حسی که موقع دبیرستان این بلا سرم آمده بود را یادم بود اما هر لحظه ای که اینجا میگذروندم بوی نویی میداد. تجربه چیزهای جدید خوب و لذت بخشند به شرطی که واقعا جدید باشند!

یک قاشق دیگه برنج و سبزیجات خوردم و زیر چشمی به پسری که اسمش هوسوک بود نگاه کردم. روزهای اول حتی یک ثانیه را هم برای گفتن خاطراتش و نشون دادن تک تک چیزهایی که تو خانه بود، از دست نمیداد. با اینکه هر دفعه با صورت گیجم ناامیدش میکردم اما بیخیال نمیشد و طوری رفتار میکرد که انگار صفر تا صدم را بلده. خب، میتونم بگم واقعا هم بلد بود! تو این خونه هیچ چیزی نخوردم که بدم بیاد و تمام کتاب و فیلم هایی که بهم پیشنهاد میداد برام جالب بودند.

هر زمان که وقت میکرد پیشنهاد یک گردش کوتاه میداد و من خوب میدونستم قراره دوباره یک جای جدید بریم که برای اون پر از خاطرات است و از قضا من هم بین خاطراتش سرک میکشم! اینکه اینقدر تلاش میکرد تا من رو به گذشته برگردونه عصبیم میکرد. گاهی اوقات باعث میشد پرخاش کنم و بیخیال اینکه ممکن است چقدر براش سنگین باشد، از خودم برونمش.

من احمق نبودم و میدونستم تو عشق شریک شدن چه معنی میدهد. من معنی بیهوش شدن، زیر انگشتهاش که لا به لای موهام سر میخوردند رو میدونستم، وقتی از فرط بیخوابی چشمام قرمز میشد و هیچ خواب آوری روم تاثیر نداشت. این دونستن بیشتر اذیتم میکرد. من نمیتونستم نقش دوست پسرش رو بازی کنم هر چقدر هم میدونستم صادقانه دوستم دارد!

_"تهیونگ؟!"

کامل سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم. روزهای اول نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم وقتی چشمهاشو گرد میکرد و نیمچه اخمی روی پیشونیش نقش می بست. وقتی اینطوری برام شاخ و شونه میکشید و لبهاش رو از حرص رو هم فشار میداد واقعا بامزه میشد. به کاسه ی همچنان پر جلوم نگاه کردم. فهمیدم مشکل چیه. دو بار قاشق پر شده ام رو تو دهنم گذاشتم و با پوست صورتی که مرحله ی جدیدی از کشسانی رو تجربه میکرد، بهش لایک نشون دادم. لبهاش که کمی بالا رفتند بهم فهماند راضیش کردم. شاید تنها کار مفیدی که میتونستم بکنم همین بود:غذا خوردن!

راستش اونقدر راحت نبودم که آزادانه تو خانه بچرخم و تو کارهای خانه کمکش کنم. بیشتر مثل یک مهمون رفتار میکردم چون نمیخواستم توقعی به وجود بیارم؛ انتظاراتی که از اعضای یک خانواده از هم دارند!

_"امروز از کمپانیت ایمیل دادند برای قرارداد. وقتی تصادف کردی یک طرفه قرارداد رو فسخ کردند و طبق اون حقوقت رو پرداخت کردند. الان دوباره درخواست همکاری دادند. بهتره با جیمین حرف بزنی، اون حتما خبرهایی داره"

واقعا خوشحال شدم. فکر میکردم کلا بیخیالم شدند. این میتونست ساعتهام رو پر کند و فکرم رو بیخیال گذشته و بیماریم. دوست داشتم به زندگی خودم برگردم.

+"کارتهای بانکیم رو..." از قصدم جمله ام رو نصفه گذاشتم تا خودش منظورم رو بفهمد. یک جورایی میخواستم دیگه سربارش نباشم. باید دراین مورد تعارف رو کنار میگذاشتم. ظرف غذاش رو که خالی شده بود، گوشه ی میز گذاشت:"مادرت تمام کارتها و سوییچ و مدارک هات رو ازم خواست و منم برای اینکه سوء تفاهمی پیش نیاد همه رو بهش دادم. حتی میخواستم خونه رو هم تحویل بدم و از اینجا برم اما..." وقتی لبخند زد نگاهم رو ازش گرفتم. قبلا فکر میکردم تنها واکنشی که بلد است لبخند زدن است ولی به مرور یاد گرفتم هرکدوم چه معنی دارند. نمیدونم چرا جور دیگه ای رفتار نمیکند. شاید چون میخواست همیشه خوش برخورد باشد! اگه حتی یک روز هم ببینم با لبخند اشک میریزه تعجب نمیکنم... به زور تصویر چشمهای پر شده اش رو کنار زدم

_"...واقعا نمیخواستم از همه چیز دست بکشم...من منتظرت بودم!"
جمله اش نفسم رو توی سینه ام حبس کرد.وقتی نمیتونستم دردی رو حس کنم همدردی هم ریاکارانه میشد. پس بیخیال صدای شکسته اش شدم:"چرا باید کلید خونه‌ات رو به خونوادم بدی؟ فوقش اگه میخواستی ازشون دور بشی خونه رو عوض میکردی."

_"اینجا خونه ی توئه!" متعجب تر از هر لحظه ی دیگه ای سرم رو بلند کردم. با صدای افتادن قاشق توی دستم ناخودآگاه چشمهام چرخیدند. این یکی رو واقعا نمیدونستم! امکان نداشت اینطوری فراموش کرده باشم:"چند وقته...از...از کِی خونه رو خریدم؟" ب زور صدام رو پیدا کردم و پرسیدم.

بلند شد و ظرف های کثیف خودشو رو برداشت:"حدودا ۵سال. قبل از اینکه هم خونه بشیم اینجا رو خریدی" پس جریان این بود!

وقتی از آشپزخانه رفت بیرون بیخیال بقیه ی غذام شدم. داشت دیوونه ام میکرد. ۵ سال لعنتی زیر یک سقف بودیم ولی الان برام از همخوابگاهی هم غریبه تر بود! با حرص غذامو کنار زدم و سرم رو روی میز گذاشتم. یک آن آرزو کردم کاش تو آن تصادف درجا تموم میکردم تا اینطوری باعث عذابش نمیشدم. تا الان قطعا از افسردگی هنگام سوگ هم خلاص شده بود!

 تا الان قطعا از افسردگی هنگام سوگ هم خلاص شده بود!

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
The Sun of Kindness [Vhope] Completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora