۳۱. بارون

247 71 49
                                    

جنی از اینکه نمیتونست آزاد بشه و جایی رو ببینه کلافه شد اما بخاطر جونگکوک که سرشو روی شونه اش گذاشته و خوابیده بود نمیتونست تکونی بخوره. از اینکه بخواد حرفی بزنه یا صدایی از خودش بلند کنه خیلی میترسید چون همونطوری هم که اون آدم از جلوشون رد میشد موهای بدنش همه سیخ میشدن. شخصی که به خیال جنی حتما باید قاتل باشه قدماشو مثل معاون برمیداشت؛ دقیقا همونقدر آروم و جدی. راه رفتنش به قدری محکم بود که جنی میتونست حالت کفشاشو هم تصور کنه. احساس میکرد جایی که روی زمین نشونده شده بود نزدیک به پنجره ای باشه چون حرکت باد و سرمای پاییزیش که از تار و پود لباسش رد میشد به خوبی احساس میشد و حس خوبی نداشت. اون محل باید حتما وسط محل زندگی اون فرد ناشناس باشه چون مدام از جلوشون رد میشد گرچند گاهی ازشون دورتر بود و گاهی با رد شدن به موهای جنی میخورد. بویی که همه ی اون فضا رو پر میکرد شبیه همون چیزی بود که توی مدرسه به صورت خفیف وجود داشت. همون موندگی و فساد کل مدرسه احتمالا از همین جا نشات میگرفت. پیش خودش گمان برد که بکهیون و تهیونگ حتما به چانیول گفته باشن و دنبال راهی برای نجاتش شدن؛ حداقل این چیزی بود که بهش امید میداد و میتونست از ترسش کم کنه. توی انبوه فکرای آزاردهنده اش غرق شده بود که احساس کرد زیر زانوهاش داره خیس میشه. باریکه ی آب سردی به سمتش جاری شده بود و باعث شد بخواد هول کنه. پاهاشو کمی چپ و رست برد اما دیگه تقریبا همه ی اون محدوده داشت خیس میشد. جنی تحمل نداشت بدون اینکه بدونه اون مایع سرد چیه جونگکوک رو بیدار نکنه. شونه اشو بالا پایینی برد و جونگکوک افتاد. این حرکت تونست جونگکوک رو بیدار کنه. شاید این بهترین حواب این چند روز بود که با خیال راحت به خودش داد. اونا انقدری که با هم پچ پچ کرده بودن گلوشون صدایی بیرون نمیداد و همینطوری ادامه میدادن.
جونگکوک: چی شده؟
جنی: داریم خیس میشیم...
برای جونگکوک کمی طول کشید تا حالش جا بیاد و متوجه بشه که چه خبره. شلوار اونم داشت خیس میشد و هر لحظه بیشتر اونو بخاطر سرماش اذیت میکرد.
جونگکوک: آبه به نظرت؟
جنی: چون خیلی سرده شاید...؟
همین که این جمله از دهن جنی بیرون اومد پارچه ی گرم و خشکی کنار پاهاشون گذاشته شد و آروم همه ی اون منطقه رو پاک کرد. جنی از جاش کمی پرید اما از ترس تکون نخورد. یعنی قاتل الآن همین قدر نزدیک روبروش نشسته بود؟
جونگکوک: میشه شلوارمم عوض کنم؟
جنی پیش خودش فکر کرد حالا انقدر مهم بود؟ یه سرمای کوچیک میخوری فقط! ولی فقط اب دهنشو با اضطراب قورت داد و سرشو پایین انداخت. اون آدم پارچه ای که باهاش زمین رو خشک کرده بود برداشت و یه پارچه ی دیگه زیر پای جنی پهن کرد. بازوی جونگکوک رو گرفت و بلندش کرد تا ببرتش و بهش شلوار جدید بده. جنی که تنها شده بود نمیتونست درک کنه اون چرا باید از اونا انقدر خوب مراقبت کنه؟ غذای خوب و کامل بهشون بده و ازشون مراقبت کنه. حتی خم بشهخ و زیر پاشونو خشک کنه. توی همین افکار بود که جونگکوک رو برگردوند و آروم کنارش نشوند. جنی خواست بفهمه. تازه داشت به حرفای چانیول که دنبال توجیه قانع کننده ی قاتل بود میرسید. مهم نبود اگه بلایی سرش بیاره چون همون موقعش هم تحمل شرایط سخت شده بود.
جنی: چرا به حرفمون گوش کردی؟!
صدای قدمایی که ازشون دور میشد ایستاد و چرخید.
جنی: ما فقط یه لحظه گفتم که داره زیر پامون خیس میشه... تو گوش کردی و پاکش کردی... گمونم باید ازت ممنون باشم؟
جوابی ازش دریافت نکرد.
جنی: غذاهاتم از سلف مدرسه خیلی خوشمزه تره...
بالاخره بعد از اون همه مدت که برای اون دوتا اسیر گذشته بود یا تک خنده ای به گوششون خورد. اون آدم بهشون نزدیک شد و جنی لباشو بهم فشار داد که اگه بخواد بلایی سرش بیاره کمتر شوکه بشه اما در عین شگفتی دید که یهو پتوی گرمی دورش گذاشت و دستی به صورتش کشید. دست اون به قدری لطیف بود و با گرما روی گونه اش کشیده شد که باعث نشد بخواد خودشو جمع کنه.
- میخوای که منو ببینی؟
صدایی که به گوشش رسید مثل همون دستا آروم و ظریف بود. چطور ممکنه انقدر خوش صدا و لمس باشه؟! جنی به خودش لرزید و فکر کرد که چه اشتباه بزرگی کرده. تصوری که از صورت اون آدم میشد داشت فقط تمثیل یه هیولا بود. اگه چانیول اینجا بود چی کار میکرد؟ قطعا میخواست صورت اونو ببینه!
جنی: آره. میخوام ببینمت و جواب سوالمو بهم بگی.
جونگکوک به نظر یکم شجاع تر شده بود شروع به مداخله کرد.
جونگکوک: دیوونه شدی نونا؟!
اون آدم خندید و بدون اینکه چیزی بگه چشم بندای هر دوشون رو باز کرد. نور زیادی از پنجره ی روبرویی داخل نمیومد چون هم باریک بود و هم هوای بیرون بارونی بود اما بعد از چند روز مداوم تاریکی کوچکترین نوری هم وقتی داخل چشم بره اونو به خودش جمع میکنه. اون دوتا زمان میخواستن تا چشمشون به نور عادت کنه و بعد یه نگاه درست حسابی به صورت آدم روبروییشون بندازن. جنی که از تعجب دهنش باز مونده بود به چهره اش خیره موند. صورت اون اصلا تهدید آمیز و خطرناک به نظر نمیومد و حتی یه خصیصه ی خیلی کوچولو هم نداشت که بخواد چشماشو منزجر و از اعتماد کردن بهش ممانعت کنه. اولین چیزی که به ذهن جونگکوک رسید کلمه ی بچه خرخون بود که بعدشم چهارتا صفت ساده و خنگ و مهربون براش ساخت. از چهره اش میشد فهمید که از دوتاشون بزرگتره اما همونقدری که دوست داشتن روی صورتش عینک طبی داشته باشه نداشت. موهاش گرد و لخت روی پیشونیش ریخته بود و چشماش میخندیدن. لاغر اندام بودنش چیزی از بانمک بودنش کم نمیکرد. اون پسر بعد از دیدن واکنشاشون خنده اش گرفت و سرشو پایین انداخت.
- اون آب بارونه که از پنجره داخل میاد. اگه خشکش نکنم هوای انینجا رو سرد تر میکنه چون باد بهش میزنه. برای همینم خشکش کردم. درضمن نمیخوام شماها مریض بشین...
جنی: چرا نمیخوای مریض بشیم؟ اینجا خودش به اندازه ی کافی اذیت کننده هست که مریضمون کنه.
- زود بیرون میرین... چیزی نمونده.
جونگکوک: منظورت جنازه امونه؟
- نه اصلا... تفکر خیلی سخت و بدی میکنی. من کاری باهات نداشتم و انقدرم خوب ازتون مراقبت کردم. فقط شرایط بهتری نداشتم...
جونگکوک: توی خوابگاه که حال و روزمون بهتر بود!
- آره میدونم... همونطور که گفتم چیزی نمونده... زود خلاص میشین.
جنی: اسمت چیه؟
اون پسر بلند شد و به سمت میزی که روبروی اونا قرار داشت رفت. وقتی که روی صندلی قدیمی کنار اون نشست. ظرفی رو جلوی خودش کشید اما باز به اون دوتا زل زد.
- اونو من بهتون نمیگم ولی درنهایت متوجه میشین پس صبر کنین بهتره.
قاشقشو برداشت و بدون اینکه صدای برخوردش با چینی بشقاب بیاد از اون چیزی که معلوم نبود توی تاریکی چیه برداشت و خورد.
جونگکوک: غذایی که بهمون میدی چیه؟ خیلی خوبه.
- اونو از آشپز مدرسه یاد گرفتم. خورش کیمچی و برنج لوبیا. دوست داری؟
جونگکوک: واقعا خوشمزه اس.
- ممنون... خیلی وقت بود ازین مهربونیا ندیده بودم.
جنی: خودتم ازین میخوری؟
- اوه نه... من چیز دیگه ای میخورم.
جنی: چیه؟
- اوه... اممم... پوست و استخوون خورد شده.
صبحی که اومده بود اصلا خودشو خوب نمایش نمیداد و خورشید پشت ابرا گیر افتاده بود. چانیول که سرشو روی دستاش تکیه داده بود با صدای جونمیون که سعی میکرد بدون اینکه باعث دردش بشه بیدارش کنه چشماشو باز کرد.
جونمیون: چیزی نمونده معاون بیاد... بهش نگو اجازه دادم بخوابی.
چانیول دستشو روی صورتش کشید و قبل از اینکه بتونه از جونمیون تشکر کنه کتشو حس کرد که روی کمرش پهن شده بود. کمرشو که راست کرد پارچه ی لطیف پانسمان به پیراهنش کشیده شد و دستشو روش گذاشت. باورش نمیشد که واقعا تمام کمرش بسته و پوشونده شده بود. جونمیون دفتر چانیول رو برداشت تا موقعی که معاون بیاد اونو به دستش بده. چانیول که هنوز نفهمیده بود چطور این اتفاقا افتاده سعی کرد چیزی بعد از ملاقات بکهیون رو به یاد بیاره اما ذهنش کامل سیاهی میرفت.
چانیول: من توی اون هیچی ننوشتم... به معاون نده.
جونمیون برگشت و برگه ها رو به چانیول نشون داد.
جونمیون: پس اینا چیه؟
چانیول دفتر رو از دست جونمیون کشید و همه ی صفحه هاشو دوباره با چشم خودش بررسی کرد. "خوب برات دعا نکردم، من بهتر برات دعا میکنم، بیشتر و زودتر برای فرشته ی من" همه ی صفحه هاشو پر کرده بود ولی این حتی جمله ای نیست که معاون ازش میخواست.
چانیول: من اینارو ننوشتم.
جونمیون: دوست داری بازم کتک بخوری؟
چانیول: هیونگ...؟ تو هم دیشب خوابیدی؟
جونمیون: آره. چطور مگه؟
چانیول: کسی به جز بکهیون نیومد اینجا؟
جونمیون: جیسو اومد ولی بهش گفتم خوابی و رفت، همین.
چانیول: یعنی کاری هم نداشت دیگه؟
جونمیون: نه چطور؟
چانیول مطمئن بود که به بکهیون گفته نباید براش اینکارو بکنه. نکنه بعد از اینکه خوابیده بود براش همه ی دفتر رو پر کرده باشه؟! صدای قدمای معاون که به در نزدیک میشد جونمیون بازوی چانیول رو گرفت و به سمت در کشوند. معاون داخل اومد و نگاه پر خشمی به چانیول انداخت. چانیول سرشو پایین انداخت و به عصبانیتش واکنشی نشون نداد. جونمیون دفتر رو به معاون داد. معاون اونو باز کرد و برگه هاشو تا آخر مورد بازبینی قرار داد.
معاون: مثل اینکه دیروز به اندازه ی کافی برات درس عبرت بوده. میتونی بری.
چانیول و جونمیون تعظیمی کردن و با هم از کلاس بیرون رفتن. هم قدم و بدون اینکه عجله ای برای بیرون رفتن داشته باشن راهرو ها رو به سمت سالن افتخارات طی کردن چون بارون بیرون به دانش آموزا اجازه نداده بود صف صبحگاهی رو توی فضای باز و مرده ی حیاط برگزار کنن.
جونمیون: میخوای بعد از صف از معلم اجازه بگیرم بریم اتاق پرستاری؟
چانیول: نه خوبم.
جونمیون: مطمئنی؟ هوا هم سرده بیشتر اذیتت میکنن.
چانیول: هیونگ دیشب بستم...شون.
چانیول اول مکث کرد چون نمیدونست میتونه اینطور بگه یا باید مخفیش کنه.
جونمیون: واقعا؟ بکهیون راضیت کرد؟
چانیول: نه خودم... خواب بودی دیگه ندیدی.
جونمیون: ولی وقتی من اومدم توی کلاس تو خودتم خواب بودی.
چانیول دیگه جوابی نداد. خودشم نمیدونست چطور همه ی زخماش بسته شده بود. وارد سالن که شدن خیلی از اون جمعیت حاضر به سمت در برگشتن. جیمین و رزی بدون اینکه معطل کنن زود به سمتش دوییدن و بغلش کردن. چانیول نمیتونست جلوی خودشو بگیره و با اینکه نسبت به دیروز درد کمتری داشت کنار خنده هاش اخ ریزی گفت.
جیمین: هیونگ نمیدونی دیروز چقدر عذاب کشیدم بدون تو!
رزی: آره خیلی حس بدی بود! کاش ما رو ببخشی.
چانیول: من نمیدونم چرا ازم میخوای ببخشمت. شما همتون بیگناهین.
جیمین: همه که بیگناه نیستن...
و بعد به سمت بکهیون که از دور داشت نگاهشون میکرد برگشت. چانیول نگاه جیمین رو دنبال کرد و بعد از اینکه بکهیون باهاش چشم تو چشم شد نگاه غمگینشو ازش گرفت.

نکته: ایده ی پوست و استخوون از گیم "The Evil Within 2" گرفته شده.
***
ووت و کامنت چیزه...

UCSBS 1: Praying AngelOù les histoires vivent. Découvrez maintenant