one

650 81 36
                                    

با سردرد افتضاحی از خواب بیدار شد و دلیل اصلیش هم سر و صدای بازی بچه های قوم بود

بعد از شست و شوی صورتش موهاش رو بافت و پشت سرش بست
تا از در بیرون رفت صدای داد جین لینگ توی گوشش پیچید
"دایییی داییی"
بدو بدو میکرد تا بالاخره به دایش یعنی جیانگ چنگ رسید
خم شد و دستاش رو به سر زانوش تکیه داد نفس نفس میزد تا یکم اکسیژن جذب کنه
وقتی بالاخره تنفسش عادی شد صاف ایساد

چنگ منتظر به جین لینگ نگاه میکرد تا حرفش رو بزنه
"دایی خبرایی شنیدم مثل اینکه قبیله لان داره با چند تا شاگرد به اینجا میاد درسته؟"
چنگ دستاش رو پشت کمرش گره کرد و نگاهش رو به روبه‌روش دوخت
"اره درسته این نزدیکی ها اتفاقات خوبی نیوفتاد و جسد های متحرک زیاد شدن"
یکم فکر کرد
"و انگار به طرز خیلی عجیبی نیروی زیادی دارن که شاگردان و تهذیبگرای عادی قادر به حلش نیستند "

جین لینگ سری به نشونه فهمیدن تکون داد وقتی شنیده بود لان شیچن با چند تا از شاگردان برتر قبیله شخصا به یونمنگ میاد کلی تعجب کرده بود و از هرکی دلیلش رو میپرسید هیچکس نمیدونست

وقتی به این فکر کرد که ممکنه چند روز یا حتی چند هفته با اون بچه ها مخصوصا لان جینگ یی سر و کله بزنه قیافش توهم رفت
"آ-لینگ میدونم که دردسر درست نمیکنی و احترام میزاری و منم از اون طرف تورو به شکار میبرم"

چنگ با نگاهی که ارامش در عین حال لحنی دستورانه درش موج میزد به ارباب جوان جین نگاه کرد و رولان فقط لبخندی زد و سرش رو تکون داد

نزدیک ظهر بود که خبر رسید خاندان لان دارن نزدیک میشن چنگ مقدمات سطحی ای اماده کرد چون میدونست لان ها از اون دسته افرادی نبودند که عاشق زرق و برق باشند

به استقبال رئیس قوم،لان شیچن رفت.لبخندی زد و دستاش رو جلوش بهم گره زد و تعظیم کرد
لان شیچن هم به ادای احترام این کار رو تکرار کرد
"خوشحالم از اینکه میبینمتون رئیس قوم جیانگ"
چنگ لبخند محوی زد"همچنین" و لان شیچن رو همراهی کرد
جینگ لینگ تا چشمش به سیجویی افتاد اخم کرد و پشت سر داییش حرکت کرد
به سالن اصلی رسیدند خدمتکار های با چایی عطر گل بهاری ازشون پذیرایی میکردند
شیچن مثل همیشه لبخند گرم و اشرافیش به طرف چنگ پرت کرد
"ارباب جیانگ من فهمیدم این انرژی از کجاست..این انرژی بسیار شیطانی از سمت روستایی در این نزدیکی یعنی روستای مو میاد"
چنگ چایی توی دستش رو پایین اورد و به صبحت های لان شیچن گوش میکرد
نفس عمیقی کشید و به وسط ابروش چین داد
"اسم اون روستا رو شنیدم..نه تهذیبگری خوبی دارند و نه روستای خیلی بزرگی هست..احتمالا یه نفر از قصد اون همه انرژی شیطانی رو اونجا رها کرده"
کلمات رو با تسلط بیان میکرد و در تمام مدت به چشم های طوسی شیچن زل زده بود
"حق با شماست ارباب جیانگ"
قرار شد شب در انجا استراحت کنن و فردا صبح زود به آن روستا بروند
نزدیک های ساعت 7 صبح رئیس و شاگردان دو قوم به سمت روستای مو حرکت کردند

به محض ورود حجم زیادی از انرژی به صورتشون بر خورد که که باعث لرزش شاگردان نسبتا سطح پایین شد
زنی مسن به طرفشون اومد و خودش رو معرفی کرد
زن ادعا داشت اون و همسرش بر این روستا تسلط دارند تهذیبگرای خوبی هستند(الهی تهذیب بزنه به کمرتون)

در سالن نشسته بودند و به اتفاقاتی که این اخیر افتاده گوش میدادند
در حال گفت و گو بودنت،پسری که مشخص بود 20 سال را دارد در را باز کرد و خودش را داخل انداخت
"مادر مادر به اون مو شوان‌یو عوضی باید یه درسی بدیم"
پشت سر اون پسری دیگر با جسه لاغر و قد کوتاه وارد شد
"ببینم داشتید راجع به من صحبت میکردید؟"
چنگ از این بی نظمی عصبانی بود اما با مچاله کردن لباسش در مشتش ارامش رو حفظ میکرد
یانو مو سریع به سمت تهذیبگر ها برگشت و معذرت خواهی کرد
"این پسرم هست" به پسری که کنارش ایستاده بود اشاره کرد "و این هم خواهر زادم میدونید اون یکم مشکل داره" انگشت اشارش رو سمت سرش برد و چرخوند

جین لینگ با دیدن اون فرد سریع شناختش اون مو شوان‌یو بود کسی که برای اموزش به قبیله جین اومده بود اما بخاطر رسوایی که ایجاد کرده بود از قبیله اخراج شد شنیده بود دیوونه شده اما نه در این حد

"هوی کی گفته من مشکل دارم من کاملا هم یه عقل سالم دارم"انگشتش رو سمت اون پسر جوون گرفت

"تو مشکل داری که کتکم میزنی"
بالاخره اون پسر عصبی شد و به سمتش خیز برداشت اما شوان‌یو زود تر واکنش نشون داد و خودش رو زمین انداخت
"عایی،وایی خودتون دیدید اون من رو کتک میزنه حتی خودش هم نمیتونه جلو جمع کنترل کنه"
مردم که از شنیدن اینکه تهذیبگرا دارن به روستاشون میان دم در خونه خانواده مو جمع شده بودن الان در حال پچ پچ بودن
شوان‌یو که فرصت رو غنیمت شمرد بلند شد و با چشمای اتیشیش به پسر خالش نگاه کرد
"اگه یک بار دیگه وسایل من رو بدزدی دستت رو قطع میکنم"

بعد از اون سریع از سالن خارج شد و به سمت حیاط رفت
بانو یو سمت رئیس دو قوم چرخید حالا که ابروش رفته بود نمیدونست چیکار باید بکنه
شیچن از جاش بلند شد
"ما دیگه بیشتر زحمت درست نمیکنیم میریم تا به کاری که برای ان به اینجا امده بودیم برسیم"
و بعد بی سرو صدا از اونجا خارج شدن.شاگرد های کار ها و مقدمات رو درست میکردند و جیانگ چنگ و لان شیچن به اون نظارت میکردند

بعد از اون به همراه جین لینگ و لان سیجویی و لان جینگ یی انجا رو ترک کردن و به سمتی رفتن که نیرو انجا بسیار زیاد بود

شب شده بود و همه سر جاشون ایستاده بودند
مکان هایی که انرژی کمتری داشتن پاک سازی شده بود و فقط دو مکان مونده بود
موقع تهذیب جیانگ چنگ صدای پایی شنید و به عقب برگشت با دیدن بانو یو که داشت بهش حمله میکرد سریع جا خالی داد اما نتونست به موقع از زامبی پشت سرش فرار کنه و
"جیانگ چنگ..."

++++++++++++++
خب بالاخره پارت اول کنترل رو نوشتم ببخشید اگه کم و چرته اما خب همیشه که اولین پارت ها هیجانی نیست😁😁 خوشحال میشم از این بوکم هم حمایت کنید توت فرنگی ها😍
خب دیگه پاچ رو پیچونیتون🍓🖤🧡

controlWhere stories live. Discover now