شب بود و تمام اعظای خاندان لان خواب بودند
وی یینگ هم برای خودش اطراف پرسه میزد تا زمانی که صدای زیتر رو شنیدحتی از اون فاصله زیاد هم میتونست تشخیص بده صدای کی و چیه
پاورچین پاورچین نزدیک شد و کنار یه درخت نشست . به نوای دلنشین زیتر گوش سپرد
بعد گذشت چند دقیقه انگار که هوش از سرش رفته باشه زیر لب شروع کرد به همراهی و خوندن با اون صوت
صدای زیتر قطع شد...وی یینگ چشماش رو باز کرد تا ببینه چیشده اما صورت وانگجی رو نزدیک خودش دید.....
تو حالت شوک رفت و چندین دقیقه در همون حالت موند
بالاخره وی یینگ از جاش بلند شد طوری که کلش به کله وانگجی برخورد کنه
"اوییی چته بهت یاد ندادن یهو نری تو صورت دیگران"
ویینگ با تن صدای بلند بیان کرد
وانگجی در حالی که داشت پیشونیش رو میمالید اخمی به مو شوان یو کرد
سربند کج شدش رو صاف کرد و استوار ایستاد با صدای ملایمی گفت
"تو اون آهنگ رو از کجا بلدی"
وی یینگ کمی فکر کرد...خب میگفت از کجا..شاید اگه میگفت از بچه های روستا شنیدم خوب باشه اره اره همین عالیه
"راستیتش از بچه های روستا شنیدم فکر نمیکردم انقدر قدمت این آهنگ زیاد باشه که شما هم بشناسیدش هانگوانگ-جون"
وانگجی اخم غلیظی کرد.چطور امکان داشت همچین ملودی ای پخش بشه چشماش رو بست و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه
"ارباب مو ساعت خیلی وقته از ۹ گذشته و شما نباید در عمارت پرسه بزنید"
وی یینگ با یاد اوری روز های گذشته لبخند پهنی زد
"خودتون چی میگید هانگوانگ-جون..شماهم باید خواب باشید"وانگجی نفسش اروم بیرون داد دسته شمشیرش را فشرد
"ارباب مو لطفا هرچه سریع تر به اقامت گاهتون برگردید"
وی یینگ توی دلش نق زد که چرا بعد این همه سال هنوز اخلاق بدش عوض نشده
از جاش بلند شد .
صورتشُ جوری چرخوند که انگار قهر کرده بعد با اِفاده سمت اتاقش برگشت و خودش روی تخت پرت کرد .5 صبح بود قبیله جیانگ ، مثل همیشه باد ملایمی از سمت دریا میوزید
چنگ روی اسکله وایساده بود و به نقطه به هم رسیدن اسمان و زمین خیره بود ؛ بخاطر حس بدی که دیشب داشت چشم روی هم نذاشته بود
بدنش پر انرژی بود اما مغز و روحش بسیار خسته . نفسی بیرون داد، پشتش رو به دریا کرد و برگشت به اتاقش حالا که نمیتونست بخوابه بهترین کار ، کار کردنه
کاغذ هایی که از قبل روی میزش بود و به دلایلی وقت چک کردنش رو نداشت برداشت و تک تکشون رو چک و تکیمل کردوقتی به خودش اومد تقریبا ساعت های 12 ظهر بود کشی به بدنش داد و از جاش بلند شد
همون دیروز جین لینگ به قبیله جین برگشت پس نه صدای بلندش روی مخ چنگ بود و نه گیر دادن های بیخود مثل بچه ها
با اینحال همچنان این حس مزخرف توی وجودش بود ، حس اینکه چیزی عزیز ترین کس او را ازش دور میکنه با اینحال تنها کاری که میتونست بکنه عقب بردن افکار منفیش و رسیدگی به کار های مهم تره
YOU ARE READING
control
Fanfictionزندگی شبیه بازی "شطرنجه" اگه بلد نباشی همه میخوان یادت بدن وقتی هم که یاد گرفتی همه میخوان شکستت بدن... این رو جیانگ چنگی که کل خانوادش رو از دست داده بود خیلی خوب متوجه میشد الان فقط خودش مونده بود و پسر بچه 16 ساله تخس که یادگار خواهرش بود... ...