GoodBye Part1

724 119 5
                                    

Part1:My baek

عاشقی چه چهره زیبایی دارد...
او زمانی که داشت را هدر داده بود و اکنون او بود که هدر داده میشد.
جملات زیادی برای بیان حالش وجود داشتند اما زیباترینش مربوط به مردی بود که خود نیز عاشق شده بود، جمله‌ای که این روزها در ذهنش مانند ملکه بود.
**اگر چیزی نداشته باشی،چیزی هم از دست نخواهی داد**
او نیز تمام چیزی که در زندگی داشت را از دست داده بود.
حال همه رنگها برایش مشکی بودند
قلبش پر از خالی بود
تمام وجودش از او گرفته شده بود و او نیز دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.
____________________________________
با تموم شدن دی‌وی‌دی سرشو انداخت پایین و مثل هزار دفعه قبل به اشکاش اجازه ریختن داد
وقتی ویدیورو میدید اجازه نداشت گریه کنه
اون باید چهره معشوقشو واضح میدید
اون حق نداشت چهرشو با اشکاش تار کنه
ولی هربار که اون صفحه برفکی میشد...
هردفعه که به زمان حال برمیگشت،چشماش بارونی می شد.
اون دلتنگ بود...
خیلی زیاد...
اون دلتنگ یه پسره دیوونه بود.
چی میشد اگر می تونست زمانو به عقب برگردونه؟
چی از این دنیای بزرگ کم می شد اگه میتونست همه چیزو دوباره از نو شروع کنه؟
شاید این دفعه می تونست خوشحالیشو برای همیشه کنار خودش نگه داره !!

«فلش‌بک-2اگوست2015»
تو سن اون همه به فکر آیندهایی بودن که می خواستن داشته باشن،شغلای مختلفی که بتونه براشون اون احترام مورد نیازو داشته باشه.
مدیر
دکتر
معلم
فروشنده یه شرکت
شایدم کارخونه‌دار
ولی کای این چیزارو نمیخواست،چیزی ک اون میخواست این بود که گلفروشی مادربزرگشو بگردونه.
جایی که پر بود از بوی رزهای رنگی و لاله‌های بزرگ،
دقیقا بوهایی که کای عاشقشون بود.
تو ذهنش برای آیندش تکرار کرد،
«شایدم بعدا عاشق بشم و دوتا بچه داشته باشم،یه دختر و یه پسر»
بچه‌هایی که هرروز عصر براشون گل ببره و باهاشون
بازی بکنه
همینا براش کافی بودن
اون زندگی شلوغ و پر دردسری نمیخواست،
پوله زیاد نمیخواست،
فقط یه خونه ارامش و یه قلب عشق.
با شنیدن صدای زنگوله‌ی بالای در دست از اب دادن به سنبلایی که تازه با بار صبح براش اورده بودن کشید و بالبخندی که همیشه رو لبش بود سرشو بلند کرد
-به گلفروشی فلو خوش اومدین
پسری که مشخص بود تقریبا همسن خودشه با استرس سامسونتشو تو دستاش جابه‌جا کرد
+سلام،یه...یه دست گل میخوام...بزرگ باشه..نه نه کوچیک بهتره
کای که متوجه شد اون پسر نمیدونه چی باید انتخاب کنه آروم خندید و دستاشو جلوش قفل کرد
-مناسبتی میخواید تا کمکتون کنم؟معلومه که یکم گیج شدید،میخواید بگید گل رو برای چی میخواید تا کمکتون کنم؟
پسر نگاهشو از اطراف گرفت و بعد یکم نگاه کردن به کای طوری که معلوم بود داره فکر میکنه گفت
+دارم میرم ملاقات یه دوست،البته یه دوست قدیمی که چندین سالی میگذره از اخرین دیدارمون
کای سرشو تکون داد و چرخید و راهشو به سمت گوشه چپ مغازه در پیش گرفت
-براتون چندتا آلاله زرد میچینم،اطرافشم چهارتا ارکید قرمز
بعد برداشتنشون رفت سمت میزش و مشغول تزئین اون دسته گل ساده ولی پر معنا شد.
بعد چند دقیقه کوتاه دسته گلو ب سمت پسری ک با تعجب به گلها خیره بود گرفت
-بفرمایید
کم کم یه لبخند بزرگی لبای کوچیک پسرو پوشوند
+وای!این واقعا قشنگه...ترکیب رنگا...
دسته گلو گرفت و همزمان با دراورن کیف پولش خطاب به کای گفت
+ممنونم...واقعا شما منو از انتخابای سخت راحت کردید
کای پولی که به سمتش گرفته شده بودو گرفت و درحالی که دنبال بقیه پول بود جواب داد
-خواهش میکنم،این وظیفه منه که به مشتریا کمک
کنم...بفرمایید اینم بقیه پولتون و...
یه کارت از کنار میزش برداشت و گذاشت رو پولا
-بازم کمک بخواید من هستم پس امیدوارم باز ببینمتون اینم کارت اینجا...من کیم کایم،اکثر روزا من اینجام
پسر که واقعا از اون خوشرویی لذت برده بود سریع دست کایو گرفت
+ممنون کای شی...منم بکهیونم،بیون بک هیون
اسمشو با لبخند و تحکم جدا جدا گفت و دست کایو ول کرد و درحالی ک میرفت سمت در دستشو تکون داد
+منم امیدوارم بازم ببینمتون،خدانگدار
با صدای زنگ بالای در و رفتن پسری که خودشو بکهیون معرفی کرده بود کای اروم خندید و زیر لب زمزمه کرد
-خدانگهدار

GoodBye [Complete]Where stories live. Discover now