Goodbye Part2

449 107 10
                                        

Part 2:Roses are RED

اون روز براشون یک شروع بود
بعد اون روز همه چیز خیلی سریع پیش میرفت.
طی چند هفته بعد این بکهیون بود که هرروز با یک شاخه گل میومد خونه و با یه لبخند بزرگ اونو به مادرش میداد.
برای مادرش خیلی عجیب بود چون بکهیون حتی تو
تولدش به زور بهش کادو میداد و الان اینهمه ولخرجیه پسرشو درک نمیکرد.
ولی مگه مهم بود؟
کی از گل مجانی بدش میاد اخه!
کسی متوجه نمیشد که بکهیون بعد اولین ملاقاتی که تو اون مغازه‌ی کوچیک داشت حالا هرروز حدود دومایل مسیرشو دور میکرد تا بتونه با رفتن به اون گلفروشی بازم با خوشرویی اون پسره برنزه، کای ،روبه‌رو بشه.
کم کم با گذر زمان اون لبخندای مودبانه‌ای که بهم میزدن تبدیل میشد به قهقهه‌های بلند که به راحتی تو فضای کوچیک گلفروشی شنیده میشد.
ده دقیقه‌هایی که بکهیون الکی صرف انتخاب گل میکرد زیاد شدن و بعد اونا شروع کرده بودن به یک ساعت شاید هم بیشتر صحبت کردن.
حتی چندبار بکهیون مستقیم بعد دانشگاه میرفت دم مدرسه کای و اونا باهم تا گلفروشی قدم میزدن که البته اینکار باید میرفت تو لیست
*زیباترین کارها در دنیای بیون بکهیون*
بکهیون داشت به اینکه اونا نصف بیشتر روزو باهم
بگذرونن عادت میکرد
همینطور کای
حتی اگه بکهیون یک ربع دیر میکرد این کای بود که سریع بهش زنگ میزد تا دلیل دیرکردن پسر
بزرگترو بپرسه

فلش فوروارد-2ماه بعد

دقیقا یک ماه طول کشید تا حسایی که با زیرکی قایم شده بودن کم کم خودشونو از لابه‌لای گلبرگای باز شده قلب بکهیون نشون بدن
هر دفعه‌ای که بیون وارد اون اتاقک کوچیک پر از گیاه و گل میشد و هر دفعه که ازش خارج میشد فقط یه امید تو سرش بود که اسم هم داشت
*کای*
بکهیون مطمعن نبود چقدر دیگه میتونه تحمل کنه
هر روز برای پسر کوچیکتر بیقرارتر میشد
نمیدونست چقدر دیگه در مقابل اون لبای حجیم که بخاطر حضور خودش بازتر از همیشه میشدن دووم میاره.
اوه خدا اون لبخند...
درسته اون لبخند لعنتیش...
نمیدونست چندبار دیگه باید با گوشای سرخ نگاهشو از اون لبخند بگیره تا مثل دیوونه‌ها یا متجاوزا گردن کایو برای یه بوسه سمت خودش نکشه
هر روز نادیده گرفتن اون حسی که وقتی کای پشت بهش داشت کار میکرد و اون تقریبا با تمام سلولاش جون میداد تا اون بدنی که اصلا به سنش نمیخوررو از پشت بغل بکنه سخت و سختر میشد.
میتونست به تمام کائنات قسم بخوره که قابلیت حل شدن تو اون آغوشو داره
جفتشون دیگه شمارش گلایی که بینشون خریده و فروخته شده بودو از دست داده بودن
اصلا مگه دیگه مهم بود؟
اون گلای زیبا برن به جهنم
بکهیون برای خودش یه باغ پیدا کرده بود
باغی که 180 سانت قد و تقریبا 60-70 کیلو وزن داشت .
برای اون ،پسری که همیشه با پیشبند قهوه‌ایش تو اون گلفروشی مشغول کار بود و از همه گل‌های لعنت شده اون مغازه (که اسم نصف بیشترشونو حتی نمیتونست تلفظ بکنه)خوشبو تر بود به اندازه دنیاش می‌ارزید
خود بکهیونم خوب اینو میدونست
پیش خودش اعتراف کرده بود که بعد اینهمه حس رمئوژولیتی که داره میتونه با خیال راحت خودشو عاشقه معشوقش خطاب کنه
معشوقی از جنس گل و گرمای افتاب
گلو تو دستش جابه‌جا کرد
احمقانه بود...
واقعا احمقانه بود...
وقتی فکر خریدن گل برای یه گلفروش تو ذهنش بود خیلی جالب و خفن به نظر میرسید ولی الان که یه دسته گل رز دستش بود حس میکرد احمقترین پسر رو کره خاکیه
با رسیدن به مقصد پاهاش از حرکت ایستاد و به گلفروشی طرف دیگه خیابون نگاه کرد
اعتراف سختر از اون چیزی بود که فکرشو میکرد
حتی سختر از سخته توی ذهنش.
چندتا نفس عمیق کشید تا قلبش که از همون لحظه داشت عین دیوونه‌ها خودشو به دیوارههای قفسه سینش میکوبید اروم بگیره
+خب بیون بکهیون...یه راه سخت جلوت داری..فایتینگ
دست مشت شدشو یکم گرفت بالا و بعد سبز شدن چراغ عابر با قدمای بلند از خیابون رد شد و خودشو به مغازه رسوند
جیرینگ جیرینگ
با صدای زنگوله کای سریع سرشو بلند کرد و با دیدن
بکهیون با ذوق همیشگیش بخاطر دیدنش مورد خطاب قرارش داد
-هیونگ نیم
بکهیون با قدمای بلند اومد داخل و تمام سعی خودشو بکار گرفت تا مثل دخترای دبیرستانی بخاطر شنیدن لقبش از دهن کای ذوق نکنه
+میبینم ک بازم مشغول کندن برگایی!بهت گفتم بزار
چندتاش بمونه کندن همش گلارو قشنگ نمیکنه
بدون اینکه خودش بفهمه غرغراش مثل بچه ها شده
بود و کای نتونست جلوی خندشو بخاطر کیوتیش
بگیره
فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به کارش ادامه داد
بکهیون گلایی که تمام مدت پایین نگه داشته بود اورد بالا و تقریبا تو دهن کای نگهشون داشت
کای یکم سرشو برد عقب و با تعجب بهشون نگاه کرد
-اینا چین!!؟
همزمان با سرخی ملایمی که گونه‌های بکهیونو لمس
میکردن جواب داد
+برای توعن...مخصوص تو خریدمشون
کای چند ثانیه نگاهشو بین گل و صورت بک چرخوند
و بعد با خنده پرسید
-میدونی معنی گل رز چیه؟
بکهیون حتی یک ثانیه هم صرف فکر کردن نکرد.
میدونست ...
تقریبا یک ماه و نیم بود که جواب این سوالو تو ذهنش داشت
بدون تعلل جوابش از بین لباش درومد
+تو
کای از این متعجبتر نمیشد
تمام لبخندش از بین رفته بود و جاشو چهره‌ی هنگ
کردش گرفت
-چ...چی؟!
اینا تنها کلماتی بود که از دهنش درومد
ولی برخلاف کای بکهیون خیلی حرفا برای زدن
داشت
گلو اروم اورد پایین و گذاشت رو میز و با تن صدای
ارومی جملاتی که هزاربار جلوی ایینه تمرین کرده بودو شروع کرد
+ببین کای...من نمیدونم تو درمورد رابطه‌های اینجوری چه فکری میکنی،راستش منم توش متخصص نیستم
ولی....مطمعنم که دوست دارم شاید،بیشتر...بزار
اینجور بگم...من عاشقتم کیم کای،یه مدت بهش فکر
کردم خیلی هم عمیق فکر کردم و هربار افکارم به جمله *دوست دارم* ختم میشد
ازت نمیخوام همین الان جوابمو بدی ولی لطفا روش
فکر کن،اگر بخوای تا وقتی که روش فکر میکنی
من...
کای که تمام مدت فقط به بکهیون زل زده بود حرفشو قطع کرد و گفت
-منم...ازت خوشم میاد هیونگ...خب...عاشقت نیستم ولی....ازت خوشم میاد
دستاشو برد جلو و اروم دستای یخ کرده از استرس
بکهیونو گرفت
-همه که با عشق رابطرو شروع نمیکنن درسته؟
همون لمس کوچیک باعث لبخند گرمی بین جفتشون
شد
چند ثانیه طول کشید ولی کای بالاخره سکوتو شکست
-فکر کنم...الان باید همو ببوسیم اره؟
بکهیون یکم چشماش گرد شد ولی با خجالت خندید و سرشو یکم انداخت پایین
+ا...اره فکر کنم
کای دست راست بکهیونو ول کرد و اروم دوتا
انگشتاشو زیر چونه دوست پسر جدیدش گذاشت
همون لمس ساده قلب جفتشونو رو ابرا گذاشته بود و ثابت میکرد حسی بین این دونفر وجود داره
و چیز بعدی که مثل مهر رو قلب جفتشون خورد لبایی بود که اروم روی هم نشستن و یه بوسه نیمه عمیق
بینشون شروع شد
بوسه‌ای که برای یه پسر اولین و برای یه پسر پایان انتظارش بود

لطفا نظراتونو بهم بگییییید :( لایکم نشه فراموش *_*

GoodBye [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora