Goodbye part4

302 102 15
                                    

Part4:loves sunset

دو هفته از روزی که بکهیونو عمل کرده بودن میگذشت
اونم هر روز برمیگشت تا شاید بکهیون بیدار شدرو ببینه
وسایلی که خریده بودو گزاشت رومیز کنار تخت و بالبخند همیشگیش به چشمای بسته و صورت اروم بک نگاه کرد
-بک..ببین امروز برات چی اوردم..ازون شمعای خوشبو که دوست داشتی مطمعنا از بوی الکل اینجا راضی نیستی
بغضو قورت داد و سعی کرد لبخند بزنه
-دوتاشو..روشن کنم کافیه؟!
دوتا از شعمای سفیدو روشن کرد و بعد گذاشتنشون دو طرف تخت بوسه کوچیکی به پیشونی بکهیون زد و شروع کرد همزمان با حرف زدن باهاش اتاقو مرتب کردن
-با دکترت حرف زدم...گفت همه چیز خوبه...فقط منتظرن که تو بهوش بیای این خودش یه پیشرفته مگه نه؟منم که میدونم تو بهوش میای...فقط...میشه لطفا زودتر بیدار بشی؟من دارم کم کم خسته میشم...
نگاه طولانی به بک انداخت و وقتی جوابی دریافت نکرد سرشو تکون داد
-اشکالی نداره عزیزم
پتورو بالاتر کشید و رفت سمت صندلی کنار تخت و نشست و کل روزو همینجور گذروند
با نگه داشتن دست بکهیون و غرق شدن تو افکارش
حتی گذر زمانم متوجه نشد
تا وقتی که تکون کوچیکی تو دستای بکهیون حس نکرده بود از افکارش در نیومد
سرشو بلند کرد و بعد یه نگاه کوچیک به بک و بعد به علائم حیاتیش،با دیدن تغییر اعداد سریع از جاش پاشد
فکر میکرد چشمای نیمه باز بکهیون فقط یه توهمه و واقعی نیست
چشماشو محکم مالید ولی تصویر روبه‌روش تغییری نکرد
با ذوق یکم تو جاش تکون خورد و پاشد زیر لب زمزمه کرد
-ب..بکهیونم..بهوش اومده!
دوید بیرون و دکتر خبر کرد
وقتی اتاقو برای بکهیون پر دکتر و پرستار کرد با قدمایی ارومی رفت سمت تخت و کنار دکتر وایسادم
خم شد و بوسه ارومی به پیشونی بکهیونی که هنوز یکم گیج بود زد
دکتر گوشیو دور گردنش برگردوند و خطاب به کای گفت
*بدنش بهبودیه کاملیو پشت سر گذاشته،برای دیدن سرش یه ازمایش براش مینویسم
کای سرشو تند تند تکون داد
-ممنونم...ممنونم...خیلی ممنونم
دکتر که تمام مدت نگرانی‌های کایو دیده بود دستشو رو شونش گذاشت و اروم فشردش
*به خودت یه استراحتی بده اون دیگه حالش خوبه
با تایید دکتر لبخند کای بزرگتر شد ولی حتی تایید سلامتی کامل بک هم درست از اب درنیومد
جسمی رو به بهبود بود،کاملا
ولی یچیزی درست نبود...یچیزی کم بود
دکترا بهش میگفتن از دست دادن حافظه
بکهیون هیچی از اون و خاطراتشون یادش نمیومد
وقتی بعد هوشیاری کامل بک،کای سعی کرده بود مثل همیشه بغلش کنه اون خودشو کنار کشیده بود و پرسیده بود که کای کیه
کای کیه!؟
چطور ممکنه این حتی بین اونا یه سوال حساب بشه!؟
کای سعی میکرد با حرف دکترا پیش بره و بهش سخت نگیره
ولی همه چیز وقتی سخت شد که برای بکهیون هم اتاقی اوردن
هفته اولی که بکهیون بهوش اومده بود یه پسر که حسابی کتک خورده بودو اوردن تخت بغلی بک
کای اوایل اهمیتی نمیداد چون فکر میکرد اونم فقط یه مریض از هزار مریض این بیمارستانه
ولی نمیدونست همین یه مریض قراره زندگیشو بدزده
روزی که بکهیون مرخص شد وقتی داشت لباساشو بهش میپوشوند بدون گرفتن نگاهش از دکمه‌های پیرهن بکهیون مورد خطاب قرارش داد
-میریم خونه قبلی من...اوایل همونجا زندگی میکردیم شاید اونجا بتونه به برگشتن خاطراتت کمکی بکنه...چند وقت گلفروشیو باز نمیکنم و خودم مراقبتم
وقتی سکوت بکهیونو دید سرشو بلند کرد و نگاش کرد
-چیزی شده؟
بک دستای کایو از پیرهنش جدا کرد
+من نمیخوام با شما زندگی کنم...من و سوهو با هم قرار گذاشتیم تا بریم خونه اون...نمیدونم..شاید ما گذشته‌ای باهم داشتیم ولی من هیچیو الان یادم نمیاد و میخوام یه زندگی جدیدو شروع کنم
تو سکوت به بکهیون زل زد
اصلا باورش نمیشد این حرفای سرد دارن از دهن بکهیون درمیان
سوهو لبخندی به بکهیون زد و به حرف اومد و برای اولین بار کایومورد خطاب قرار داد
∆من و بکهیون بهم علاقه داریم
کای به لبخند کوچیک بکهیون که بخاطر یه نفر بجز خودش بود زل زد
خیلی اروم گفت
-واقعا...این چیزیه که میخوای؟به چشمام نگاه کن و بگو این چیزیه که...میخوای؟
جوابی که اونروز بکهیون بهش داد باعث شد بره و حتی رو قلبشم پا بزاره تا برنگرده و پشت سرشو نگاه نکنه
+من میخوام با کسی که دوست دارم زندگی کنم...اینکه یه غریبه همش دنبالمه و بهم بچسبه کلافه کنندس
کای فقط چند ثانیه به خودش اجازه داد تا به صورت و چشمای بکهیون خیره بشه
دقیق نگاهش کنه چون میدونست دیگه نمیتونه
تصویرشو تو ذهنش هک کرد و بعد زدن یه لبخند سرشو تکون داد
حتی سوهو هم از سریع عقب کشیدن کای شوکه شد
ولی خب...
اون به اندازه کافی تو این مدت شکسته بود و روحش دیگه زیادی خسته بود...
به قدری خسته که حتی نمیتونست احساسی‌که داشت درسته قورتش میدادو به زبون بیاره
-باشه...متاسفم که این مدت اذیتت کردم
بکهیون بر اساس رفتارای اون مدت پسر فکر میکرد الان باید دادو بیداد کنه یا حداقل بکهیونو به زور ببره
ولی هیچکدوم اتفاق نیوفتاد
کای به ارومی ترکشون کرد و گذاشت اونا رو خاکسترای قلبش برای خودشون یه شروع جدید داشته باشن
بدون اینکه از حقیقت خبر داشته باشن

GoodBye [Complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant