p2

341 41 35
                                    

با صدای نایل از فکر لیام پین بیرون اومد و به نایل نگاه کرد .

_ چی فکرتو مشغول کرده؟
+ لیام پین.....
بعد از چند ثانیه ادامه میده.
+ آدم بزرگیه!
_ یعنی پشیمون شدی؟!
نایل اینو با لحنی که امیدواری ازش می بارید گفت .

+ نه .....فقط دارم فکر میکنم این آدم با این سن چطور به این ثروت رسیده ....در صورتی آدمی مثله من که مثه سگ داره کار میکنه و انسانیتشو زیر پاش میزاره.....هووووووف....
با لحن غمگینی زمزمه میکنه.

_ کامان زین! تو منو داری!
+ خوب که چی!؟

_ هر کس که نایل هوران را دارد
یک ......غمی ندارد
دو ........خوشبخت است
نایل با لحنی عرفانی و بلند و رسا میگه.

با دیدن چهره غمگین زین جدی میشه .
بعد از چند دقیقه مکث ادامه میده.

_ زین......میخوای بگی چی داره اذیتت می‌ کنه؟
+ نمیدانم......شاید .......شاید بی عدالتی دنیا
_ بی عدالی دنیا؟
منظورت چیه؟
+ چرا مادر من باید هرزه معتاد باشه نایل؟
چرا من باید بچه یه هرزه باشم؟
شاید اگه مادرم یه هرزه نبود و فقط یه آدم معمولی بود اینجوری نمی شدم .......شاید می شدم یکی مثه لیام پین.

_ میخوای بگی چه اتفاقی تو گذشتت افتاده؟
سبک میشی.......البته اگه خودت بخوای.

زین تا حالا هیچی از گذشتش به هیچ کس نگفته بود .حتی نایل که بهترین و تنها دوستش حساب میشد هیچی از گذشتش نمیدونست.
زین آدمی بود که همه چیو تو خودش میریخت و یهو.........بوووووم

+ آره.....

( فلش بک )

پسر کوچولو با چشمای عسلیه درشتش از پنجره به بیرون زل زده بود.
به پرنده ها نگاه میکرد و دلش میخواست مثله اونا آزاد باشه .
حاضر بود هر چی باشه ولی این چیزی که الان هست نه!
زین بدون هیچ تعارفی تو نکبت زندگی می کرد.
هر روز با صدای آه و ناله های مادرش از خواب بلند میشه و شب ها هم با همون صدا می خوابه .
البته سعی میکنه که میخوابه!!

پدری داشت که تقریبا هر روز واسه پس گرفتنش به اون هرزه خونه ( °_°) میاد تا با گرفتنش ازش بیگاری بکشه .
البته خود زین حاضر بود بره اونجا و مثه یه گاو زمینارو شخم بزنه ولی اینجا نمونه.

زین با اینکه فقط یه بچه بود با این وجود میفهمید که مردایی که با مادرش به اون اتاق میرن چیکار می کنن.
نا سلامتی خودش هم نتیجه همین بود!
مادرش می خواست از زین مثه خودش یه هرزه بسازه . ولی .......
کامااااان .....اون فقط یه بچه بود .

روزایی که میرفت بیرون با بچه های دیگه تو کوچه بازی کنه از پشت ویتیرین به ماشین ها و عروسک ها نگاه می کرد .
به بچه هایی نگاه میکرد که با لباس های خیلی گرون اونو با تمسخر نگاه می کردن .

شاید همین دلیل ها بود که از زین یه پسر با یه کوه از غم و عقده درست کرد .

شاید اگه مادرش به جای پول دادن واسه اون پودرای سفید و لباسای ......البته لباس که نه بیشتر شبیه یه تیکه پارچه بود ....ولی اسمشو میذاشتن لباس .... فقط یه عروسک براش می گرفت زین یه دزد نمی شد.

روز ها میومدن و میرفتن تا اینکه زین شش ساله ،چهارده ساله شد .
شب تولدش شد بدترین شب عمرش .....
شبی که زنی که به اصطلاح مادرش بود بهش گفت که دیگه نمیتونه هزینشو بده و اگه میخواد هگینجا بمونه باید کار کنه .
زین منظورشو از این حرف فهمید .....
در واقع اون زن غیر مستقیم بهش گفت باید زیر خواب بقیه باشه !
چه تحقیری بزرگ تر از این؟

پس از اون فاحشه خونه اومد بیرون و رفت آواره خیابونا شد ......

بیشتر از ده ها بار مردهای مست سعی کردند به اون تجاوز کنن ولی زین از مستشون استفاده می کرد و چون کوچولو و ریزه میزه بود خیلی راحت از دستشون فرار می کرد .

بعد از گذشت یک سال بالاخره تونست یه کار تویه یه رستوران پیدا کنه ......
صاحب اون رستوران مرد شریفی بود و خیلی به زین کمک کرد . به اون جای خواب داد و گذاشت تو رستورانش کار کنه .

زین اونجا موند تا وقتی که صاحب اون رستوران مرد و یه کی دیگه جاش اومد و می خواست رستوران و تخریب کنه تا یه بار بسازه .
پس زین از اونجا اومد بیرون .

زین از هفده سالگی که از اونجا اومد بیرون برای زنده موندنش مجبور به دزدی بود .
خوب با همین کارا تو بیست و پنج سالگی شد حرفه ای ترین دزد کشور.........

( پایان ف.ب )

آخرین قطره اشکشو پاک کرد و به نایل زل زد .

_ واو .....امممم....خب توقع اینو نداشتم .
من متاسفم زین . حالا بهتری؟

+ آره ....مرسی مرد . خیلی کمکم کرد.

_ من که کاری نکردم . فقط تو سبک شدی و مطمئن باش این حرف از این چارچوب بیرون نمیره .
زین با یه لبخند واقعی به نایل نگاه کرد و بعد بلند شد که بغلش کنه .
نایل هم به تبعیت از اون بلند شد و بغلش کرد .

+ خب دیگه ،بسه .....

_ من برم بخوابم

+ نه!
_ چرا؟
+ آماده شو .....باید راه بیفتیم.........


تمام!
چطور بود؟
دوست داشتین ؟
راستی ادیت نشدس و ممکنه که غلط املایی داشته باشم .

❤دوستون دارم❤

bahare_

Get outWhere stories live. Discover now