پارت بیست و پنجم.

223 62 6
                                    

اولین باری که کیونگسو متوجه شد یه چیزی اشتباهه وقتی بود که دید آدما تو دانشگاه تو گروه‌های کوچیک با هم حرف میزدن و با هیجان اطراف دانشگاه باهم پچ پچ میکردن، کیونگسو نمیتونست باور کنه صبح به این زودی اینقدر پرانرژین.

و دومین دفعه‌ای که متوجه شد قطعا یه چیزی درست نیست وقتی بود که از کنار یه گروه دخترونه رد شد، و شنید که داشتن با هیجان درمورد مسابقه‌ی فوتبالی که دو روز دیگه بود سرچ میکردن. اگه داشتن تیم خودشون رو تشویق میکردن، واقعا جذاب و دوست داشتنی میشد، اما وقتی شنید یکیشون خیلی بلند گفت 'جی یونگ'، و پشتش یه جیغ کر کننده کشید، کیونگسو فهمید حقیقت چیز دیگه‌ایه.

سومین دفعه و آخرین باری که متوجه شد یه اتفاقی افتاده، وقتی بود که برای تمرین وارد رختکن شد و با یه گروه از مردای نیمه لخت روبه‌رو شد که داشتن سر یه چیزی بحث میکردن.

"سلام" همین که به لاکر خودش رسید آروم گفت و به هم اتاقیش که آماده‌ی دعوا کردن بود، نگاه کرد. "چیزیو از دست دادم؟"

بکهیون نفسشو بیرون داد، وبعد چپ چپ نگاش کرد.

"البته که خبر نداری، کیونگسو، پشت کوه زندگی میکنی؟"

"درواقع، پشت یه کوه از کتاب زندگی میکنم."

"تیم وای‌جی فردا میرسه. همه دارن دیوونه میشن.."

"خب.." کیونگسو ابروهاشو بالا برد. "و این چرا موضوع داغی شده؟"

"اگه بخوام صادق باشم، سو.. اونا هاتن. و اونا برنده‌ی سال قبلن.. و هاتن."

کیونگسو ابروهاشو توهم کشید، نمی فهمید این سروصداها برای چیه، همینطور که درحال آماده شدن برای تمرین بود، به بحثایی که بقیه تو رختکن باهم داشتن گوش میداد. وسط وصل کردن محافظ شونه‌هاش بود که یه صدای دیگه تو اتاق پیچید.

"و من شنیدم که جی یونگ دوباره مسئول تیمه." کریس آروم گفت. "انگار بعد همه‌ی اون ماجراها گذاشتن قسر در بره."

"امروز شنیدم بقیه درموردش حرف میزدن." کیونگسو آروم گفت، و سر چند نفر به طرفش برگشت، و کیونگسو شونه‌اشو بالا انداخت. "چندتا از دخترا درموردش حرف میزدن. طرف کیه؟"

"کسی که نباید نگرانت کنه." یه صدای کلفت کیونگسو رو ترسوند و وقتی برگشت کای و سوهو رو دید که کنار در رختکن ایستاده بودن، و چهره‌ی کاپیتان خیلی جدی بود.

"کسی که نباید نگرانش باشه؟" چن ابروشو بالا برد. "البته، یکشنبه که باهاشون رو به رو شدیم میبینم چطور نباید نگرانشون باشه."

"خیلی خب" کای با بیخیالی گفت و کیونگسو دوباره بهش نگاه کرد. "اون یه حرومزاده‌ی خود پسند و متکبره که نمیخوام اسمشو تو این اتاق بشنوم."

love me rightDonde viven las historias. Descúbrelo ahora