جهان اول : جیهوپ

87 12 3
                                    

جای غریبی بود...
با اینکه چشم هام همه جارو سفید میدید ولی حس عجیبی نبود..
صبح هایی که اماده جلو در اپارتمان منتظر سرویس مدرسه بودم،نور خورشید مستقیم بهم میتاپید. برای چند ثانیه دیدن رو ازم میگرفت و همه جا رو سفید میکرد...
نمیتونم دقیقا بگم کجام!؟
دو تا غریبه شونه هام رو گرفتن و به زحمت منو تا خونه حمل می کنند...
-سلام!
اون زن کی بود؟
اطرافم رو نگاهی انداختم خونه ی خیلی بزرگی بود..
- مادرتم! یادت نمیاد؟
(مادرم..؟! اما مامان من یکی دیگه ست)
تو مامانم نیستی!
مادر: ببین اصلا هول نشو! تازه از کما برگشتی و طبیعیه که چیزی یادت نیاد!
مادر: هوبی! ببرش تو اتاقش!
هوبی؟
حرفم رو قطع کرد و گفت: اون برادرته!
برادر؟ اما برادر من یکی دیگه است!
مادر: کی؟
برادر من اسمش دنیل هست و این پسری که بهش میگی هوبی تو دنیای من یه خواننده ست!
زد زیر خنده...
هرچی بیشتر تقلا می کردم اونها من رو احمق تر می دیدن..
مادر : اه عوارض داروهای بیمارستانه! ببریدش!
..
.
اینقدر بی جون بودم که توان فرار کردن نداشتم..
رو تخت دراز کشیدم و بدون حرفی حواسم رو به اطراف دادم...
اینجا روزه ولی اخرین بار برای من شب بود..نمیدونم چرا ولی این اذیتم میکنه!
بالاخره این خلوت ترسناک شکست !
تق تق!!
جیهوپ با یه سینی غذا اومد داخل..
هوبی: برات غذا اوردم..
نگاهی به سینی غذا انداختم..این ها خوراک خوبی برای یه فرد دیابتی نبودن!
هوبی : خوشت نیومد؟
اا چرا باید اینارو بخورم؟
دماغش رو جمع کرد و انگاری که از شنیدنش خوشش نیومده باشه گفت: چرا نه؟
چون من مریضم و اصلا انسولینم کو؟ من باید قبل غذا حتما بزنمش!!
از تعجب پشت هم پلک زد و گفت : ولی تو انسولین نمیزنی که!
( یعنی اینجا هیچ مریضی ندارم؟!..)
..
.
هوبی : چرا حرف نمیزنی؟
خب میتونی بهم بگی چرا رفتم کما؟
هوبی : یه دعوای ساده بود و یدفعه بیهوش شدی .
اما سر چی؟
یه ابروش رو داد بالا و با لحن جدی گفت: اینکه آرزو میکردی خواهرم نبودی!
با صورتی درهم نگاهم رو چرخوندم و زمزمه کردم: اوه من چه دختر بدی ام!
پتو رو انداختم رو خودم و به پهلو دراز کشیدم.
با لحن راحتی گفت: میخوای اطراف رو نشونت بدم؟
‎(فکر بدی نبود حداقل می فهمیدم جایی که توش گیرم چه شکلیه...)
‎باش..
‎هوبی : پس مثله یه دختر خوب اول غذات رو میدم بخوری و بعدم اون..باشه؟
‎باش..
(نمی خواستم دلش رو بیشتر این بشکنم اون گناهی نداره من بدم..)
‎بدون اینکه هولم کنه منتظر میشد تا قاشق قبلی رو کامل بجوم..
‎( اون واقعا داداش خوبی بنظر میومد ولی من دلم نمیخواست تو این کابوس باشم!)
‎هوبی : خب حالا وقتشه!!
‎دستمو گرفتم و به سمت بالکن بردم...
(نمی خواستم احساساتم بیدار شن پس دستشو پس زدم)
‎هوبی : هنوزم دلگیری از من؟ تو که گفتی یادت نمیاد!
‎نه یادم نیست چیزی ولی خودم میتونم راه برم...
‎هوبی: اما من شک دارم!
‎اینجا دو طبقه ست یادت میاد؟
‎نه!
‎نردبونی اویزون به بالکن تکیه داده بود..اما مطمئن نبود..
‎هوبی : بهتره ببرمت پیش دوستات!
‎دوستام؟
..
.
‎هوبی: اینجا پنج تا اتاق خواب داره و کوچیک ترینش ماله توهه!
.
‎اما خونه ای که من توش زندگی میکنم دوتا اتاق خواب داره، مال منم آبی رنگه!
‎هوبی: چه جالب..
‎(جالب؟ فکر میکنه دارم با خودم خیال بافی میکنم اما اینا واقعا وجود دارن!)
‎هوبی : نگاه کن اونجا رو! دوستات منتظرت هستن!
‎هیچکدومشون دوستای من نیستن!نمی خواستم بیشتر این قاطی قضیه بشم..
‎هوبی: نیستن؟
‎نه همکلاسی های من اونها نیستن! میشه نرم؟
‎هوبی : نمیخوای ببینیشون؟
‎اگه بشه نه..
‎هوبی: اشکالی نداره منم به مامان میگم حالت خوب نبود!
‎اما اون یکی کیه؟
‎هوبی : کدوم؟
‎اون پسره که به دیوار تکیه داده ...
‎هوبی : خب اون...
..
‎نمیدونم چی شد که پام خالی کرد و رو زمین افتادم...
‎دسته خودم نبود ولی باید میخوابیدم
‎هوبی به صورتم سیلی میزد و میگفت :
‎تو نباید بخوابی!! نه نخواب!!
‎ماماااان!
‎+ رسیدی!!!!
‎چی؟
‎( یکی از دوستای دبیرستانم بود اما اون اینجا چیکار میکرد و من جلوی در اسانسور چیکار میکنم؟!)
‎دوست: تولدت مبارک!!! اینو بگیر تو دستت!!
‎این رو؟ ( فکر میکردم میکردم کیکه ولی بیشتر شبیه الویه ای بود که روش شمع گذاشتن!)
‎هوبی : بیا سوار اسانسور شو!
‎هوبی من مگه غش کردم؟
‎هوبی: غش چیه؟ تو الان رسیدی جلوی خونه!
‎اما تو داشتی به صورتم سیلی میزدی و اسمم رو داد میزدی!
‎هوبی : اینارو ولش کن هرچی زودتر باید بری بالا!! محکم گرفتیش؟
‎چی رو؟
‎هوبی : چیزی که تو دستته!
‎اه اره!
‎هوبی : خب دیگه برو بالا! ماهم از راه پله میایم!
‎در و محکم بست و تنهام گذاشت..
..
.
‎اما چرا اینجام؟ هنوزم گیر کردم؟
‎در یهویی باز شد و بقیه با کلی فشفشه و کاغذ رنگی تولدت مبارک خوندن!
‎با دیدن هوبی دردی از درون دلم رو لرزوند و زدم زیر گریه..
‎مامانم از دور اومد و گفت : چی شده؟ فکر کنم زیادی احساسی شده..آخی توقع نداشت سوپرایز بشه!!
‎اما الان تولد من نیست!
‎مادر : امروز تولدته!! یادت رفته؟!
‎نه تولدم نیست اصلا امروز چندمه؟
‎مادر : خب معلومه ۲ ابان!! امروز تولدته!!
‎نه تولد من یک اسفنده!
‎سکوتی همه جارو گرفت...
‎مادر: این مسخره بازی چیه؟ از کیوکیو یادش گرفتی ؟ گریه نکن! امروز تولدته!!
‎نه !
‎تولدم من یک اسفنده! امروز تولد خواهر منه نه من!
‎مادر: خواهر؟! خیالاتی شدی؟ تو خواهر نداری!
‎مادر : بچه ها برید پذیرایی الان اونم میاد!!
‎مادر : چت شده؟ با گریه کردنت همه رو ناراحت کردی اینا چیه از خودت میگی؟
‎مادر : برو تو اتاقت و اماده شو!
..
.
‎درو پشت سرم قفل کردم و دراز کشیدم..هوم اتاقش تغییری نکرده بود..
‎تق تق..
‎کیه؟
‎هوبی: منم!
‎( صداش یکمی آرومم کرد حداقل اون برام غریبه نبود..)
‎بیا تو!...
‎هوبی : خوبی؟!
‎نه!..
‎بلند شدم و نشستم..
‎پشت سرش همون پسره دوباره وارد شد..
‎عجیب بود بامن حرفی نمیزد..
‎هوبی : چرا میگی تولد نیست؟ بدت اومد سوپرایزت کردیم؟
‎واقعا تولدم نیست!
‎هوبی : تا مارو دیدی زدی زیر گریه! انگار مجبورت کردیم دوستات رو ببینی ..باهاشون قهر بودی؟
‎تو واقعا یادت نمیاد من اون روز غش کردم؟
‎هوبی: کی رو میگی؟ تا حالا یه بارم مریض نشدی!
‎درست میگفت بدن من حتی اونجا هم تا قبل مریضی یه بار بیمارستان نرفته بود..
..
.
‎اینجا طبقه ی دومه؟
‎هوبی : هی توهم اینجا زندگی میکنی چرا مثل غریبه ها میپرسی؟!
..
.
‎اون نرده بود اونجا بود ولی ایندفعه جنس کهنه و پوسیده داشت..به پایین خیره شدم
‎هوبی : هی تو که نمیخوای فکر احمقانه بکنی؟
‎برگشتم و نگاهش کردم
‎نه!
‎هوبی : مامان!!
‎تنهامون گذاشت..اون بدون حرفی نگام میکرد..با اون لباس های سرتاپا مشکی ترسناک بنطر میومد..
‎هوب بیا!!
‎این پسره کیه؟!
‎و دوباره همون اتفاق..
‎چشم هام سیاهی رفتن و به خواب رفتم..
‎انگار دوباره برگشتم به همون صحنه..
‎هوبی : اینجا دو طبقه ست یادت میاد؟
‎اره!
‎اون نردبون هنوزم اونجا بود ولی ایندفعه به شکلی قدیمیش..
‎هوبی : ببرمت دوستات رو ببینی؟
‎دوستام؟ همونایی که نمیشناسمشون!
‎با تردید بهم نگاه کرد و گفت:
‎اا بزار خونه رو نشونت بدم.
‎اه میخوای بگی کوچیک ترینش ماله منه؟ اینارو میدونم!
‎هوبی : آبی رنگه؟
‎چی؟
‎هوبی : اتاقت!
‎اره
‎فوری به سمت در رفت و آروم درو بست.
‎دستمو گرفت و رو تخت نشوندم
‎هوبی: خودتی؟
‎خودم؟
اون برقی که تو چشم های تو دیده میشه رو قبلا هم دیده بودمش!
‎تو روز تولدت گریه کردی؟ خودتی مگه نه؟
‎( برای یه دقیقه هنگ کردم..اون از کجا تولد رو یادشه؟ یعنی تو گذشته بودم؟)
‎هوبی: میدونستم یه چیزی عجیبه!
‎من رو یادته؟ منو از کجا میشناسی؟
‎هوبی: اینجا رو نمیشناسی درسته؟
‎اوهوم..
دستشو تو موهاش فرو برد و با مکثی کوتاه گفت:خیلی عجیبه حس میکردم که این لحظه هارو قبلا دیدمشون!
هوبی : خیلی طول کشید تا باهاش کنار بیام...
‎صبر کن! یعنی توهم اینو درکش میکنی؟
‎هوبی: از موقعی که گفتی یه تتو داری بهش خیلی فکر کردم..خیلی منتظر برگشتنت بودم!
تتو ام؟
‎هوبی : همون روزی که اون تتوی عجیب روی مچت ظاهر شد برام سوال بود که کی رفتی اون رو بزنی...
‎هوبی : نگاش کن!هنوزم اونجاست!
‎اما چرا من ندیدمش؟( نگاهی به مچم انداختم...)
‎درست میگی!
نفس عمیقی کشید..بنظر به حرف هاش باور داشت.
با لحن محکمی هوبی گفت:
‎ بالاخره همه ی اون شک هام درست بود!میدونی من با خواهرم زیاد صمیمی نیستم..
‎(چی منو دوباره اینجا کشونده؟!...)
‎هوبی: چرا ساکتی؟ چیزی یادت هست؟
(دلش میخواست همه چی رو بدونه ، از طرفی نمیخواست سوالش جوابی داشته باشه!...لعنت به خودم که عاشقشم و اون تو این دنیا برادر منه...دلم نمیخواست واقعا بهش اسیب روحی بزنم..)
‎نمیدونم چی بگم انگار تو یه چشم بهم زدن تغییر مکان دادیم...
هوبی: اما بنظرت میتونم در آراماش بمیرم؟
‎به سمت بالکن رفتیم...
سرمو به نشونه ی ناباوری تکون دادم و گفتم:فکر احمقانه ای که به سرت نزده!؟
( اون شیشه قرص های افسردگی رو زیر تختم دیده بودم اما نمیتونست مال من باشه اسم اون روش نوشته شده بود.اگه من خودکشی کرده باشم و از قصد از اون ها خورده باشم چی)
‎حس میکنم همه ی اینا یه توهم که همیشه تو سریال ها می دیدمش...
‎باید از یه چیزی مطمئن بشم!
‎تق! تق!
‎هردو به سمته در برگشتیم
‎اومد داخل...سرمو کج کردم و ابروهام رو جمع.
‎همون پسر مشکی پوش بود..
خودم رو تو بالکن پیدا کردم و
‎با یه حسی که ته دلم رو خالی کرده بود
هوبی بهم نگاهیی کرد و گفت:
‎شاید واقعا بتونم انجامش بدم !!
رفت که بپره ..اون رو به عقب کشیدم و داد زدم:
نه! نباید اینکار رو بکنی! خیلیا یواشکی دوست دارن ما نباید اینطوری زندگی کنیم!
هی تو بیا ببرش بیرون پیش مامان!!
..
.
منتظر خروجشون شدم...
ازینکه چقدر تو این دنیا آدم پستی بودم که باعث شدم داداشم همچین کاری بکنه عصبی بودم.
اون خواهر توهه که با حرف هاش مستحقه مرگه! و پریدم!
..
.
‎سنگینی ای رو روی سینه ام پیدا کردم و از جام پریدم..
‎نفس ام بالا نمیومد..به پاهام خیره شدم..
این عادلانه نیست! اینجا چیکار میکنم؟
‎چشم هام رو بستم و برای چند ثانیه به اتفاق هایی که گذشت فکر کردم...
‎بالخره خودم پیدا کردم...
‎حس شیرین و عجیبی داشت
اما نباید بدون فکر کردن از اون بالا میپریدم.. یعنی چه بلایی سر اون دختر اومد؟
نوتیس گوشیم توجه ام رو جلب کرد!
عنوان آل کی پاپ : آیدل جوان "ج.ه" به دختری که ده سال پیش او را از خودکشی در دبیرستان نجات داد!

حستون بعد خوندش چی بود؟بخصوص پارت آخرش 😃

Naabot mo na ang dulo ng mga na-publish na parte.

⏰ Huling update: Jul 17, 2020 ⏰

Idagdag ang kuwentong ito sa iyong Library para ma-notify tungkol sa mga bagong parte!

Pls Find meTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon