Part 1

870 143 330
                                    

د.ا.د راوی

نگاه طلایی خسته و آزرده اش رو از دیوار گرفت و به سختی از جاش بلند شد.

اون هرروز اینکارو انجام میداد اما با این وجود که باز هم به سختی اولین روز بود.

اولین روز..؟!
چند روز از اون موقع ها میگذشت؟!
چند وقت بود که دیگه توی خونه ی تریشا بدون پدرش آرامش نداشت؟!

لبخند کوچیکی زد و توی ذهن خستش گذر سریع عمرش خودنمایی میکرد.

یه روز همه ی اینا تموم میشه

برای خودش سری تکون داد و سمت مستر اتاق رفت و جلوی آیینه ایستاد و همونطور که موهاشو مرتب میکرد برای خودش آهنگیو زیرلب میخوند و سرشو با ریتم آهنگ تکون میداد.

چشمای طلاییش برق عجیبی از نگرانی داشت.

همونطور که به وضع زندگیش فوش میداد مشغول عوض کردن لباساش شد و با اخم کولشو از رو صندلی مشکی رنگش برداشت و بعد از گذاشتن هدست قدیمیش تو گوشش از اتاق بیرون رفت و با قدمای تند و سریع از پله ها رفت پایین.

زندگی توی خونه ی تریشا در هر ساعتی جریان داشت اما برای زین؟!
خب.. بهتره درموردش حرف نزنیم.

همین که از خونه بیرونش نکرده بودن جای شکر داشت

سمت در پا تند کرد و ازش بیرون رفت و بالاخره نفس راحتی کشید و لبخند، مهمون لبای صورتیش شد و بعد از پلی کردن آهنگ مورد علاقش راهیه ایستگاه اتوبوس شد تا به کالج بره.

___

همونطور که گوشی و هدستشو میزاشت تو کیفش از اتوبوس پیاده شد و به محض پیاده شدنش، لویی با دو خودشو بهش رسوند و مثل همیشه به صورت وحشیانه ای پرید تو بغلش و با خنده موهاشو که میدونست نیم ساعتی روش وقت گذاشترو به هم ریخت و به قیافه تخس زین توجهی نکرد.

زین با چک و لگد و به زور از خودش جدا کرد و با غر دستاشو رو موهاش کشید*

ز: فاک یو تومو
مگه مرض داری اینکارو میکنی

صدای خنده ی لویی بلند شد و با نیشخند شچنه بالا انداخت*

لو: نمیدونی قیافه ی حرصیت چقدر دیدنیه

خندید و دستشو دور شونه های زین انداخت و باهم دیگه سمت کالج رفتن.

ل: راستی شنیدم جای اون خرچنگ پیر یه استاد دیگه اومده
میگن خیلی جدیه

زین هومی کشید و بینیشو چین انداخت.

ز: نگران نباش اینم میندازیم بیرون

باهم خندیدن و زین میخواست چیزی بگه که با حرف بعدیه دوستش ساکت شد.

ل: صبر کن الان برمیگردم

بعد از تایید زین سمت کافه رفت تا قهوه بگیره و زین چشمی چرخوند و سمت ساختمون رفت.

تو راه رو ها قدم میزد و تو فکر بود که با برخورد به چیز محکمی عاخی گفت و پخش زمین شد.

به خاطر برخورد ستون فقراتش یا زمین سفت و سرد کالج ناله ای از روی درد کرد و با صورت جمع شده میخواست بلند بشه که با صدای بلند و عصبی کسی که بهش خورده بود چشماش تا ته باز شد.

_این چه وضع راه رفتنه؟!
فکر کردی داری تو پارک قدم میزنی؟!

زین اخمی کرد و با وجود درد کمرش از جاش بلند شد.
شاید فکر کنین که این فقط یه زمین خوردن ساده بود اما این برای زینی که بدن ضعیفی داشت... خب... دردناک بود.

ز: فکر کنم اونی که باید معذرت خواهی کنه تویی
تو خوردی به من طلبکارم هستی؟

پسر بزرگتر با تعجب بهش نگا کرد و به این فکر کرد که چطوری یه نفر میتونه انقدر پررو باشه.

خواست جوابشو بده اما به خاطر نگاهای خیره ی روش تنها به اخمی بسنده کرد و با تنه ی محکمی از کنارش رد شد.
اون فقط نمیخواست که روز اول کاریشو به خاطر یه بچه خراب کنه.

زین با نگاه تخسش دنبالش و در آخر چشمی چرخوند و همف کلافه ای کشید.

تو همین فاصله لویی از کافه دانشگاه برگشت و قهوه ای که برای زین خریده بودو دستش داد و به اخمش نگا کرد.

ل: باز چیشده؟

زین چپ چپ نگاهش کرد.

ز: هیچی یه احمق خورد بهم و باعث شد مثل لواشک بچسبم به زمین

بعد از پایان حرفش چشم چرخوند و به لویی که داشت سعی میکرد خندشو نگه داره اخم کرد.

لویی با خنده شونه هاشو بالا انداخت و قهوشو مزه مزه کرد.

ل: بیخیال زودتر بخور بریم سرکلاس

زین پوفی کشید و بعد از غر‌ زدنای زیاد بالاخره قهوشو تموم کرد و با لویی سمت کلاس رفتن و سر راه آشغالاشونو انداختن تو سطل.

به محض باز کردن در کلاس همه ی سرا سمتشون چرخید و زین با تعجب به صندلی استاد نگاه کرد و با دیدن اون احمق به این فکر کرد که این بدترین چیزی بود که الان میتونست براش اتفاق بیفته.

ز: فاک

____

این از پارت اول..

پارت دومم به زودی عاپ میشه

اون ستاره ی پایینم انگشت کنید بوس به کلتون🤍

_یاس~

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 6 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

◇Familiar_ziamWhere stories live. Discover now