خببب اینم از پارته دوم امیدوارم خوشتون بیاد
منتظره نظراتتون هستم😉
................................................1hour later
جیمین
زنگ کلاس به صدا در اومدو من برای اینکه وسایلمو جمع کنم به ارومی بلند شدم و موقعه جمع کردنه وسایلم صدای بعضی از افراد رو میشنیدم که میگفتن:1اهههههههههههه از همین روزه اولی خستههههههه شدممممممم
2اه خب شد اون زنگه کوفتی خورد مگرنه همینجا قشنگ مغزم به فاک میرفت و.....
قیافه ی من موقعه شنیدن اون الفاظ به اصطلاح قشنگ😑 «یعنی خداوکیلی کون گشاد تر از اینا ندیدم»
خلاصه بعد از اینکه مطمئن شدم وسایلمو کامل جمع کردم خواستم برم که دستی محکم شونمو گرفت وقتی چرخیدم به سمتش ....... تو ذهنم از خنده ترکیدممممم البته از نظره خودم تو ذهنم بود .یه پسر با موهای اجق وجق که انگار انواعه رنگ های رنگین کمون🌈رو رو سرش خالی کرده باشن و یه پرسینگ رو لاله ی گوشش که اونو خیلی بیشتر شبیه به یه گوره خر میکرد مواجه شدم
-یا خدا این گوره خره رنگی چی میگه🤣؟!!!!(افکاره منفی)
+شاید می خواد با هامون دوست شه😇(افکار مثبت)
«ادمین:بچه ها دیگه خودتون باید بدونید که وظیفه ی هر کدوم چیه و خب اینکه این افکاره مثبتمون زیادی دیگه مثبته شما به دل نگیرید)
=من.......«در حال لود»( اینم خوده جیمینه)
-پوکر😑
+چیه؟
-تو احیانا اوسکلی ،مشنگی چیزی نیستی؟!!! آخه کدوم الدنگی یه همچین فکره فاکی ای راجبه این یاروعه عن میکنه!هااان!!!!!
+خب بابااا بیا منو بخور ،من اینو گفتم تا شاید یزره از دلهرم کم شه
-خدایاااا تحویل بگیر ،اون فکرایه فاکی تو تو اون ذهنه فاکی تر از خودت نگه دار ،بنظرم دیگه داری زیادی گوه میخوری رو اون مغزت بدجور تاثیر گذاشته
+نگران نباش من هیچ وقت حتی بمیرمم یه کصمشنگی مثه تو رو نمیخورم
=اون دهنه مبارکتونو میبندی یا خودم ببندمش
وهینطور ادامه دارد خلاصه در حین طوفانی که تو ذهنم به پا بود من در حاله کشیده شدن توسطه اون گوره خره رنگی بودم .خواستم دستمو از دستش ازاد کنم ولی نتونستم «کثافت عجب زوریم داره» بعد که نتونستم اون بیشتر منو کشید . نگاهمو به اطراف دادم انگار پشته ساختمون مدرسه بودیم . جلوترو که نگاه کردم 3 نفر دیگه هم دیدم که درست تیپشون مثه اون بودسوم شخص
جیمینو کشون کشون به سمته اونا برد و انداخت جلوشون
جیمین با عصبانیت کولشو برداشتو زانشو که یزره خاک گرفته بود تکوندو از زمین بلند شدو به چهره ی اونا نگاه کرد . اونا هم بعد دیدنش نیشخند کثیفی زدنو گفتن:
1اوووووو عجب پسره جیگرییی
2اره عجب چیزیه.....
جیم:هی من اینجاماا
3 حرفه زیادی موقوف اینجا فقط ما حرف میزنیم
جیمین چشم غره ای بهش رفت وبا اخم بهشون نگاه کرد
4پسر جون چشم غره دیگه قدیمی شده یه حرکت جدید بزن
جیم:ببخشید من علاقه ای به حرکات جدید ندارم
هر چهار نفرشون پوزخنده کثیفی بهش زدن
یکیشون به سمت جمین قدم برداشت و با اینکار جیمین به عقب میرفت . همینطوری ادامه داد که بلخره جیمین به دیوار برخورد کرد و اون پسره هم بهش نزدیکو نزدیک تر شد تا اینکه وقتی تو یه قدمیش بود یه دستشو محکم به دیوار کوبوند و به چشمایه جیمین خیره شد . همونطور که بهش خیره بود بشکنی زد و دونفر دیگه دستایه جیمینو گرفتنو به دیوار چسبوندن . جیمین اول کمی تقلا کرد و سعی میکرد دستشو ازاد کنه ولی اون فرد دستشو زیره چونه ی جیمین برد و گفت:
1هی بیبی لازم نیست انقدر تلاش کنی. چطوره یکم با هم خوش بگذرونیم
جیمین پوزخنده عصبی ای زدو بعد از یزره مکث گفت
جیم:تو خواب ببینی گورخره رنگیه عن
و بعد دو ثانیه نشد که پاشو محکم به وسطه پایه فرده رو به روش زد و بعد مرد از درد خودشو به زمین انداخت و افراده دیگم با دیدن این صحنه پشماشون ریخت و باعث شد دستشون شل بشه وجیمینم از این فرصت استفاده کردو و ازدستشون فرار کنه
«ادمین:اخخخخ دستت طلا جیمینی👍»
اون فرد رو زمین بزور چشمشو باز کردو با درده توصیف ناپذیری به افرادش گفت:
1احم_قای _ک_کله_خررررر برین _دن_دنبالشششش
همشون گفتن چشم و به سرعت دنبالش کردن
جیمین نفس نفس زنان همینطور داشت میدویید
+میدونی ، خیلی اوسکلیییی!!ببین چیکار کردیییی-مگه چیکار کردم !!!اگه به این پسره ی کله خرر فاکی نشون نمیدادم الان به فاک رفته بودیم . جایه تشکرته؟!!!!
+خب اوسکل همش تقصیره توعه اگه از اول بهش نمیخندیدی الان این اتفاق نمیافتاد من نمیدونم چطوری با تویه چوس مغز دارم اینجا زندگی میکنم
-ببین یکاری نکن همینجا به 30 روشه مختلف جرررت بدما
=واییی خدااا اینا عجب سگ جونین چرا ولم نمیکنن وایی خدا اخه روزه اوللللل ؟!!!!
جیمین
همینطور با سرعت جت که نمیدونم از کجا گیر اوردم داشتم از دست اون عنا فرار میکردم . اصلا یه وضعیه که نگو و نپرس . دیگه کم کم داشتم نفس کم میاوردم و سرعتمم داشت تحلیل میرفت . نزدیک بود دستشون بهم برسه که یهو وایستادن . منم همون موقع وایستادم و داشتم نفس نفس میزدم و به اطرافم نگاه میکردم . تقریبا وسطه حیاطه مدرسه نزدیک راه پله هایی بودیم که به ساختمونه مدرسه راه داشت
بعد از اینکه کمی تونستم نفسهامو کنترل کنم دیدم بیشتره جمعیت کنارام وایستادن و به بالایه راه پله ها خیره شدن، البته از اون عنام نگذریم اونام جزوشون بودن منم با تعجب به سمته همونجا برگشتم که......خبب اینم از پات 2 امیدوارم که خوشتون اومده باشه
منتظره نظرات قشنگتون هستم😉
YOU ARE READING
The Blue Butterfly"Vmin"
Fanfictionتا حالا فکر کردین که دنیاتون به اخر رسیده؟ تا حالا حس کردین هیچ امیدی وجود نداره؟ تا حالا حس کردین که تمامه انرژی هایه منفی اطراف جذبه شما شده و شما در باطلاقه عمیقی گیر افتادین که راهه فرار ندارین؟ آهههههههههههه من همه ی این حسارو الان درک میکنم ی...