جیمین
منو راشل داشتیم همینطور اون جمعیتو بزور کنار میزدیم
که بعد با چیزی که دیدیم پر چیه هر چی پشم داشتمو نداشتم همش ریخت
یه دختر رو زمین نشسته بودو داشت گریه که..... جیغ میزد و درخواست کمک میکرد .دو تا پسره دیگم بدجور افتاده بودن به جون هم و داشتن همو لتو پار میکردن . هر دو تا شون صورتشون خونی بود+پاااارککک فاکییینگ جیمییین چرا مثه این گوساله ها اینجا وایستادی پاشو برو به اون دختر کمک کن .بدبخت هلاک شد
-اه دارم میبینم چرا میپری وسطش.....
+تو زر نزن لطفا
با این جمله به خودم اومدم و به سمت دختر دویدم درواقع خیلی سریع جوری که اون دو تا نفهمن .رسیدم به دختره هنوزم داشت از گریه زجه میزد دلم براش سوخت دستشو گرفتم ولی محکم دستشو از دستم کشید برگشتم سمتش که با من من و هق هق گفت
√و_ولم هق کن_هق به من هق دست نزن
تنش داشت از وحشت میلرزید معلوم بود خیلی ترسیده منم اروم دستمو گذاشتم روشونش که دوباره لرزید بعد بهش یه لبخند مهربون زدمو گفتم
جیم:هی هی من اومدم کمکت کنم بزار از اینجا دورت کنم
بعد کم کم سرشو بالا اوردو با چشمای قرمز شده از اشک به من نگاه کرد منم دستشو محکم گرفتم به چند تا دختر که تازه به خودشون اومده بودن علامت دادم بعد اونام بدووو اومدن پیشه منو منم دختره بیچاره رو دسته اونا سپردم و بهشون گفتم که ببرنش بهداری. اونام سری تکون دادن به دختره کمک کردن تا باهاشون بره . بعد از اینکه دختررو دادم دسته اونا سریع خودمو دوباره به سمته اون جمعیت رسوندم و بزور ازشون رد شدم . ایندفعه صحنه داغون تر بود . همینطور خون از دماغو سرو صورتشون میومد و به زمین میریخت. «خدایااا اینجا مگه مدیر نداره پس چرا نمیاد!!!😤😤😤 اوفففف دلم میخواد بزنم دهنه این جمعیتو که دارن فیلم میگیرنو سرویس کنم» داشتم به اون مدیره عنو این جمعیت فحش اب دار میدادم که با دیدن دوباره ی اون دوتا پسر شوکه بدی بهم وارد شد «این _این نمیتونه درست باشه دارم درست میبینم این همون پسرست وایی نه اوه اوه اون مرتیکه ول کن نیست»
چشممو دوباره به جمعیت دادم دنباله چیزی میگشتم بعد چشمم به راشل خورد سریع دویدم سمتش به راشل گفتمجیم:راشل راشلللل بدو باید بریم جلوشونو بگیریم مگرنه میزنن دهنه همو آسفالت میکنن
راشل:ام_اما.....
جیم:اما نداریم زود باش بعد راشلو هول دادم سمته اونیکی پسرو منم رفتم سمته اون پسره اشنا
پشتشون وایستادیمو منو راشل محکم دوره کمرشونو گرفتیمو به عقب هل دادیم ولی لامصب خیلی خرزور بودن ولی من تسلیم نشدم بیشتر بهش فشار اوردمو با فریاد گفتم
جیم:یکیتون تنه لششو جمع کنه بره مدیرو صدا کنه چرا مثه بز وایستادین نگاه میکنین
بعد همون موقع چند نفر دوییدنو رفتن . منم سریع حواسمو به اون دونفر دادم که بعد اون مرتیکه شروع کرد به تیکه پروندن
YOU ARE READING
The Blue Butterfly"Vmin"
Fanfictionتا حالا فکر کردین که دنیاتون به اخر رسیده؟ تا حالا حس کردین هیچ امیدی وجود نداره؟ تا حالا حس کردین که تمامه انرژی هایه منفی اطراف جذبه شما شده و شما در باطلاقه عمیقی گیر افتادین که راهه فرار ندارین؟ آهههههههههههه من همه ی این حسارو الان درک میکنم ی...