Day 1 _ روز اول

729 223 59
                                    

یادداشت روز اول. پارک چانیول.

خب که چی؟ واقعا پیش خودش چی فکر کرد که همچین ایده احمقانه ای داد؟ مثلا قراره توی سه روز چه اتفاقی بیفته؟
این خونه مسخره کاملا خالیه. نصف وسایلمو با خودم نیاوردم. حوصلم داره سر میره.
تازه تختش هم بوی گند میده، انگار یکی روش استفراغ کرده.
چرا من نباید الان توی خونه خودم و روی تخت خودم باشم؟ چرا مجبورم تنهایی شام بخورم و حتی یکی نباشه که قبل خواب باهاش حرف بزنم؟
اصلا ما دو تا چی فکر کردیم که به حرف اون دیوونه گوش دادیم؟

داشتیم توی ارامش زندگی مونو میکردیم که اون خودشو انداخت وسط و دخالت کرد.
نمیتونم درک کنم کجای زندگی مشترک من و بکهیون با هم عجیب بوده. ما فقط دوست و همکاریم. مگه مشکلش چیه؟
حالا که فکرشو میکنم میبینم فقط یه مشت چرت و پرت تحویلمون داد.
پسره خل و چل، انقدر فیلم و سریال گی دیده که عقلشو از دست داده.
منظورم اینه که واضحه من و بکهیون رل نیستیم. ما فقط داریم با هم توی یه خونه زندگی میکنیم.

سهون میگه این طبیعی نیست وقتی شما حتی وسایلتون رو مشترک با هم استفاده میکنین.
ولی واقعا درک نمیکنم عیبش چیه اگر بکهیون وقتی از حموم میاد بیرون لباس منو بپوشه، یا اینکه بدمون نمیاد از یه لیوان آب بخوریم و دو نفری یه سیگارو مشترکی بکشیم.
از نظر من هیچ معنی خاصی نداره که رمز گوشی و کارت بانکی و ایمیل بکهیون رو بدونم. من دوستشم، ما به هم اعتماد داریم.
با همدیگه خرید رفتن و مسافرت رفتن که معنیش قرار گذاشتن نیست. حالا به فرض هم که چند بار با هم روی یه تخت خوابیده باشیم، مگه چیه؟
همه چی واقعا خیلی ساده ست و اون بچه دیوونه فقط داره شلوغش میکنه.

امروز ظهر وقتی بهش زنگ زدم که بپرسم چرا بکهیون گوشیشو جواب نمیده، یجوری بهم گفت "مگه قرار نبود سه روز کامل با هم قطع ارتباط کنین" انگار مثلا مچمو گرفته.
شایدم ما کار اشتباهی کردیم که بهش گفتیم چند بار همدیگرو بوسیدیم.
ولی خب این پیش میاد! شرط میبندم بین دوستا و هم خونه ها خیلی طبیعیه.
من بوسیدمش چون مست و خوشحال بودم.
و البته یک بارشم روز تولدم بود چون با خریدن اون کلاه موتوری که مدت ها بود دنبالش بودم خیلی هیجان زده م کرد.
دفعه بعدی هم مریض بود و تب داشت‌، هر کسی دیگه هم جای من بود قلبش به درد میومد و میبوسیدش.
مطمئنم بکهیون هم باهام موافقه، چون اونم منو روز مسابقه موتور سواری بوسید و بهم گفت تشویقم میکنه.
تازه کریسمس‌ امسال، همین که از خواب بیدار شد آویزون شد به گردنم و بوسم کرد.
ما بدمون نمیاد که همو ببوسیم. خجالتی نداره.
اینجوری نیست که یه کار روزانه باشه ولی اگر هم انجامش بدیم منظوری ازش نداریم. این قضیه واقعا انقدر واضحه که ارزش حرف زدن نداره.

من نمیگم بکهیون پسر بدیه، اتفاقا اون خیلی خوشگله. یه جورایی کوچولو و دوست داشتنیه و با اینکه خیلی حرف میزنه و گوشام از دستش داغ میکنن، بامزه ست.
ولی ما نمیتونیم با هم باشیم. این اصلا امکان نداره.
بعد از سه سال دوستی و دو سال زندگی توی یه خونه بین ما دو تا هرگز همچین اتفاقی نمیفته.
این چالش سه روزه رو فقط انجام میدم که به اون دانشجوی توهمی دکترای روانشناسی، اوه سهون، نشون بدم چقدر زر مفت میزنه.
بعدش برمیگردم سر زندگی نرمال خودم با بکهیون و دیگه هیچ کس نمیتونه راجب رابطه ما دو تا حرف در بیاره.

What If Love? Where stories live. Discover now