Day 2 _ روز دوم

477 197 65
                                    

پرسش نامه شماره دو. طراح سوالات اوه سهون.
پاسخ دهنده: پارک چانیول.

" بهترین خاطره مشترک خودت با بکهیون رو بنویس "
احتمالا بهترین خاطره م مربوط به اولین مسابقه کشوری موتور سواریمه.
من تقریبا سه ماه خودمو براش آماده کرده بودم و بکهیون هم خیلی بهم کمک کرده بود.
ما حتی با هم رفته بودیم لب ساحل و من با موتور روی شن های نرم تمرین کردم ولی روز مسابقه انقدر استرس داشتم که انگار دستای عرق کرده م توی دستکش لعنتی داشت آبپز میشد.

وقتی از رختکن اومدم بیرون که برم سراغ موتورم، بکهیون هم دم در بود.
انگشتاشو به هم فشار میداد و میدونستم این عادتش یعنی اونم به اندازه من استرس داره.
برام آرزوی موفقیت کرد و دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم و روی پاهاش بلند شد.
من فکر کردم میخواد پیشونیمو ببوسه ولی اون لبامو بوس کرد.
این کارش انقدر بهم حس خوبی داد و خوشحالم کرد که فکر کنم اگر انجامش نمیداد و من با همون اضطراب سوار موتورم میشدم امکان نداشت برنده بشم.

وقتی از خط پایان رد شدم و کل تیم عربده کشیدن و از صندلی هاشون بلند شدن که تشویقم کنن من فقط چشمم دنبال بکهیون بود و اون خودشو از بین بقیه رسوند بهم تا همدیگرو بغل کنیم.
اون شب ما دوتایی بقیه تیم رو پیچوندیم و رفتیم تنهایی سوشی و مشروب خوردیم چون من بهش گفتم حوصله شون رو ندارم و فقط میخوام یکم از سر و صداها دور بشم.
فکر کنم این واقعا بهترین خاطرمونه.
من اون روز خیلی خوشحال بودم که بکهیون پیشمه. اون تنها کسی بود که بهم احساس آرامش میداد.

" بدترین خاطره مشترک خودت با بکهیون رو بنویس "
فکر کنم این یکی رو هم خوب بدونم.
بدترینش مال زمانیه که ما با هم رفتیم جزیره ججو مسافرت.
این اولین بار بود که فقط خودمون دو تا باید برای سفرمون برنامه ریزی میکردیم اما وقتی رفتیم توی یه مهمونخونه خیلی قشنگ اتاق بگیریم، بکهیون به خاطر قیمت بالاش قبول نکرد که شب بمونیم و گفت باید یه جای ارزون تر پیدا کنیم.
اما تا اخر شب هیچ هتل و مهمونخونه خوب دیگه ای پیدا نشد و ما مجبور شدیم برگردیم همونجای اول.

من عصبانی بودم و یکم سرش داد زدم که نباید انقدر لجباز باشه و الکی با من مخالفت کنه.
اونم زود بهش برخورد و گفت میره بیرون قدم بزنه، من هم بهش اهمیت ندادم چون ناراحتم کرده بود. حتی وقتی دیدم ساعت از دوازده شب هم گذشته و اون برنگشته هیچ کار نکردم و رفتم بخوابم.
فکر میکردم بکهیون میخواد از عمد کاری کنه بیشتر عصبانی بشم ولی ساعت که از یک و نیم گذشت فقط لباسامو پوشیدم تا برم دنبالش.
یادمه اون شب بارون خیلی شدیدی هم میومد و من وقتی بکهیون رو پیدا کردم که آفتاب‌ داشت طلوع میکرد و چند تا خیابون با مهمونخونه فاصله داشتیم. اون احمق حتی چتر هم نداشت و تمام لباساش خیس شده بود. بعدش هم که ازش پرسیدم چرا بهم زنگ نزده بگه گم شده و راه برگشتن به مهمونخونه رو پیدا نمیکنه جوابمو نداد. منم فهمیدم همش به خاطر اینه که خیلی مغروره.

What If Love? Where stories live. Discover now