چند هفته گذشته از سال تحصیلی من هنوز هیچ شانس لعنتی نداشتم که بتونم توجه هری رو جلب کنم. هر دفعه میام باهاش حرف بزنم من رو کنار میزنه و عاشقانه به اون دانش آموز جدید که اسمش لیام هست نگاه میکنه. من حتی سعی کردم با چند تا از دخترهای جذاب مدرسه دوست شدم که حسودی کنه ولی فایده نداشت
البته من الان هم باهاشون وقت میگذرونم به عنوان دوست آخه خیلی بچه های باحالی هستن. آریانا،کیتلین و جردن دوستهای جدیدم. اونها یجورایی اولین اکیپ دوستهای من حساب میشن من همیشه ازون بچه های ساکت و تنها بودم که فقط یه دوست صمیمی دارن.
امسال با هیچکس دوست نشده بودم چون همش دنبال جلب توجه هری بودم «زین به چی فکر میکنی حواست نیست؟» رشته ی افکارم پاره شد و یکم پریدم وقتی جردن از پشتم اومد و حرف زد. »چیز خاصی نیست واقعا» با بی تفاوتی شونه بالا انداختم
«بهم دروغ نگو.بگو ببینم قضیه چیه؟» با اخم گفت و بهم چشم غره رفت. نفس عمیقی کشیدم، میدونستم نمیشه به جردن دروغ گفت مخصوصا وقتی با اون چشم های آبی دریایی عمیقش بهت زل میزنه.
«داشتم به هری فکر میکردم.که همش داره همه ی توجه اش رو میده به اون. چرا اون آخه؟! چرا من نه؟ من که دو سال شد الان که دوستش دارم» با خستگی و کمی عصبانیت پرسیدم. «یکم بهش وقت بده زین میدونم سخته ولی بهت قول میدم میاد سمتت، اون احمقِ اگه تو رو ول کنه» جردن با مهربونی بهم دلداری داد
«مرسی» منم بهش لبخند زدم و گونه اش رو بوسیدم. «اوه لعنتی باید برم تمرین فوتبال» با هیجان گفتم و از جام پریدم و رفتم سمت اتاق رختکن که لباس هام رو عوض کنم، تا اومدم از رختکن برم بیرون دیدم هری داره لباس عوض میکنه
اون خیلی زیبا بود، اون بدن باریک و پاهای کشیدش، اون پوستش که باعث میشد دلم بخواد همینجا ترتیبش رو بدم.. من خیلی بهتر از لیام میتونم بهش رسیدگی کنم. قبل اینکه بفهمه بهش زل زدم رختکن ترک کردم رفتم تو زمین
تمام مدت تمرین و هری و لیام باهم لاس میزدن و من صدای قلبم رو میشنیدم که داره میمیره
سال تحصیلی با سرعت داشت میگذشت و برای من مثل جهنم بود. من هنوز هر روز تلاش میکردم که یکم هری بهم توجه کنه، من فقط دلم میخواست اون مالِ باشه. دیروز نزدیک بود گریه کنم وقتی دیدم لیام گونه اش رو بوسید. من میخواستم اون کار رو بکنم
من چه مشکلی داشتم که اون این توجه رو به من نداشت؟! وارد کلاس شدم و دیدم و یه جای خالی کنار هری هست و رفتم سمتش «سلام هری» بهش لبخند زدم. «چی میخوای زین؟» با کلافگی گفت و چشم غره رفت
»من فقط میخواستم بهت سلام کنم همین» از خودم دفاع کردم. «خیلی خب باشه» گفت و چشمهاش رو برام چرخوند. «این کارا یعنی چی اونوقت هری» با عصبانیت ازش پرسیدم و دست به سینه منتظر جوابش بودم
«فقط دست از سرم بردار» هری گفت و به لیام نگاه کرد که روی نیمکت جلوی ما نشست و برگشت به هری چشمک زد و دوباره به روبه روش نگاه کرد. اوه چقدر دلم میخواست من میتونستم اون کار رو بکنم
YOU ARE READING
Annoyed (ترجمه)
Fanfictionزین دلش میخواد توجه هری رو بدست بیاره اما هری اون رو کلافه کننده میبینه