تصمیم گرفتم برم با زین صحبت کنم. حقیقتش دلم برای پر حرفی هاش و داستان های مسخره ای که تعریف میکرد تنگ شده. وارد حیاط مدرسه که شدم امیدوار بود ببینمش که مثل همیشه به دیوار کنار در اصلی تکیه زده، البته که همونجا هم بود ولی با اون سه تا
اون داشت یه چیز تعریف میکرد و باعث شد کیتلین و جردن و آریانا بلند بخندن و با هم گرم صحبت بودن. اخم کردم، چون اون همیشه عادت داشت این موقع بیاد من رو پیدا کنه سعی کنه باهام حرف بزنه... چرا من دلم انقدر میخواست اون برگرده پیشِ من؟!
چون تو یه آدم خوب که تو زندگیت بود رو از دست دادی و قدرش رو وقتی دونستی که از دستت رفته! ذهنم بهم تشر زد. سرم رو تکون دادم و سعی کردم بیخیال این افکار بشم. من خیلی دیر متوجه شدم.. خیلی دیر
و تنها چیزی که میتونم بگم شت هست
وقتی زین رو توی راهرو دیدم وقت تلف نکردم و دویدم سمتش. «زین » اسمش رو صدا زدم و وقتی رسیدم بهش نفس نفس میزدم. تو روحش..دوباره باید ورزش رو شروع کنم. «هان چیه؟!» با بی حوصلگی پرسید
یعنی عکس العمل منم همیشه انقدر بد بود!؟ «دوست داری باهم بریم بیرون وقت بگذرونیم؟» با استرس پرسیدم و لبم رو گاز گرفتم. «اوه نه راستش امروز قرار با جردن برم بیرون پس نمیشه» شونه بالا انداخت و گلوش رو صاف کرد
اخم کردم و با ناراحتی لبم رو گاز گرفتم. «لطفا زین...من معذرت میخوام که باهات مثل عوضیا رفتار کردم» با بغض خواهش کردم. «تو من رو پس زدی وقتی کاملا میدونستی من چقدر دوستت داشتم.. تو خیلی..» نفسش رو آروم بیرون داد
«ولش کن..بیخیال..نمیخواد راجع بهش حرف بزنیم» با ناراحتی گفت و سعی داشت غم تو صداش رو پنهون کنه، راهش رو کشید که بره «بوسم کن» یهویی گفتم و خودم هم تعجب کردم وقتی زین با تعجب سر جاش وایساد و با شوک برگشت نگاهم کرد
«لطفا بوسم کن» با گریه گفتم.. فقط میخواستم اون نره.. نگاه سردی بهم کرد و سرش رو تکون داد و پشتش رو بهم کرد و رفت
YOU ARE READING
Annoyed (ترجمه)
Fanfictionزین دلش میخواد توجه هری رو بدست بیاره اما هری اون رو کلافه کننده میبینه