امروز روز برگزاری مهمونی پایان سال من بود و تک و تنها قرار بود به مراسم برم. زین چهار ماه کاملا من رو نادیده گرفت. منظور اینه که خب درسته من دوست و رفیق دارم ولی هیچکدومشون که زین نمیشدن. یعنی واقعا رفتارم انقدر بد به احساساتش آسیب زده بود؟!
خیلی حس بدی داشتم چون اون تنها چیزی که میخواست توجه من بود.. یه فرصت! ولی من پسش زدم و چندتا حرف زشت هم بهش گفتم. کتم رو تن کردم و یه رز کوچیک قرمز گذاشتم تو جیبش و تو آینه به خودم یه لبخند کوچولو نصفه نیمه زدم. نمیخواستم زیاد بهش فکر کنم که قرار بدون همراه به مراسم برم
امشب قرار نیست خوش بگذره
از دید زین
هری همه اش سعی میکرد توجه من رو جلب کنه ولی من بهش اهمیت نمیدادم. من هنوز از دستش عصبانی هستم و راستش بیشتر میترسم که اون بخواد از من سواستفاده کنه تا یادش بره رابطه ی اون با لیام جواب نداد. من واقعا دلم نمیخواد دوباره قلبم بشکنه
مخصوصا اگه اون بخواد قلبم رو بشکنه نمیدونم چطوری باید تحمل کنم! من با کیتلین و آریانا اومدم به مراسم و جردن با ما نیومد چون لیام ازش درخواست کرد تا به عنوان همراهش بره.. چقدر تلخ خندیدم روزی که فهمیدم.. چه اتفاق غیر منتظره ای نه؟!
دور و اطراف رو نگاه کردم و چهره ی همه خندون بود، مخصوصا آری و کیت که داشتن مسخره با هم میرقصیدن.. خدایا من اون دو تا دختر دیوونه رو خیلی دوست دارم. نگاهم رو ازشون گرفتم و بقیه سالن رو زیرنظر گرفتم که چشمم یه قیافه ی اخمالو رو پیدا کرد.. هری
نشسته بود روی نیمکت های سالن ورزش که مراسم اونجا برگزار بود. لیوان پلاستیکی قرمز رنگش رو بین دندوناش گرفته بود و آروم تکون میداد و به چیز خاصی خیره نشده بود فقط تو افکارش غرق بود. حس عذاب وجدان بدی بهم دست داد. من خیلی باهاش بدجنس رفتار کردم درست مثل رفتاری خودش با من داشت
ولی من نباید اونطوری رفتار میکردم. قبل اینکه بفهمم چیکار دارم میکنم یا بتونم جلوی خودم رو بگیرم پاهام من رو سمت هری برد. «هری» تا صداش زدم سریع سرش رو بالا آورد چشمهای سبز خوشگلش بخاطر اشکهای حبس شده داخلش برق میزد
«من خیلی متاسف..» پرید تو حرفم «معذرت خواهی نکن. همه چی کاملا تقصیر منه، من یه عوضی بودم و کاملا حقم بود که بهم اهمیت ندی..الان هم نمیخواد برام دلسوزی کنی» نفس عمیقی کشید که بغضش رو قورت بده و یه سمت دیگه رو نگاه کرد
«هری من..» دوباره پرید تو حرفم «نه زین برو با دوستات خوش بگذرون نمیخواد نگران من..» حرف های مسخرش رو با بوسیدن لبهاش ساکت کردم و دستم رو دور کمر باریکش حلقه کردم و تو بغلم کشیدمش. شوکه شد و بدنش بین دستهام کمی لرزید
فکر کردم خوشش نیومده و تا اومدم بکشم عقب اون محکم بغلم کرد و لبهای مخملی و نرمش رو لبهام تکون داد. بوسمون آروم و شیرین و پر از عشق بود. اون لحظه بود که مطمئن شدم هری رو دوست دارم و میخوام تا ابد باهاش بمونم. ماموریت من تو زندگی این بود که تا ابد کنارش بمونم
وقتی نفسمون تنگ شد از هم فاصله گرفتیم. «من دوستت دارم زین.. من فکر کنم.. نه میدونم که دوستت دارم» با لبخند بهم گفت که باعث شاد چال های لپش معلوم بشه و من انگشتم رو کردم توش و باعث خنده ی دلنشینش شدم. «منم دوستت دارم هز» با لبخند گفتم و دوباره بوسیدمش
و بعد از بوسه شب رو با رقصیدن به پایان رسوندیم اما رابطه امون رو آغاز کردیم
«پایان»
YOU ARE READING
Annoyed (ترجمه)
Fanfictionزین دلش میخواد توجه هری رو بدست بیاره اما هری اون رو کلافه کننده میبینه