3

253 50 13
                                    

مدرسه تموم شده بود و من همه جا رو داشتم دنبال هری میگشتم.‌ آهی کشیدم وقتی نزدیک رفتن بود و هنوز نتونسته بودم پیداش کنم, رفتم سمت ماشینم که دیدم هری وایساده پشت یه درخت و داره به لیام نگاه میکنه که نشسته زیر یه درخت داره سیب گاز میزنه و کتاب میخونه

اخم کردم و رفتم سمت هری «هی سلام» با کلافگی برگشت و نگاهم کرد «این دفعه چی میخوای زین؟!» تشر زد و لبم رو گاز گرفتم تا خودم رو کنترل کنم، نمیخواستم جلوش گریه کنم «اگه تو بخوای من میتونم برم باهاش صحبت کنم ببینم دلش میخواد باهات بره سر قرار یا اصلا ازت خوشش میاد» پیشنهاد دادم

ولی‌ وقتی داشتم حرف میزدم احساس میکردم هر لحظه بخاطر بغضم خفه میشم. من میخواستم اونی باشه که هری دوستش داره. «واقعا این کار رو برام میکنی؟!» هری با ذوق پرسید و چشمهاش از خوشحالی برق میزد. سرم رو خم کردم که ناراحتیم رو نبینه و سرتکون دادم

«اره انجام میدم» سعی کردم صدام زیاد گرفته بنظر نیاد «وای مرسی لطفا اره..انجامش بده» با خوشحالی گفت و من سر تکون دادم و رفتم سمت لیام و نشستم کنارش. «چه خبرا؟» بیحال پرسیدم و نگاهم کرد «اه اسمت زین بود آره؟!» الکی پرسید و من چشمهام رو براش چرخوندم

«آه دوستِ من هری میخواست بدونه اگه دوست داری باهاش بری بیرون یه وقتی» گفتم و با استرس منتظر جوابش‌ بودم. «بهش بگو من گفتم که دوست دارم باهاش برم بیرون» با لبخند گفت «باشه‌،بهش میگم،مراقب خودت باش» با حرص دندون هام رو بهم فشار دادم و سمت هری رفتم

«گفت دوست داره باهات بره بیرون. من دیگه باید برم» با خشم گقتم و منتظر جوابش هم نشدم و محل رو ترک کردم.

از دید هری

من وارد کلاس شدم و دیدم زین نشسته روی نیمکت همیشگیمون جایی که همیشه سعی میکنه کنار من بشینه، من معمولا زودتر سرکلاس میام و عجیب بود ببینم اون زودتر از من اومده. رفتم سمت جام و خواستم بشینم که صداش متوقفم کرد «اوم چیکار داری میکنی؟»

«میشینم سرِ جام» با اخم جواب دادم «خب دوست من آریانا قرار از این بعد اینجا بشینه پس برای خودت یه جای دیگه انتخاب کن» با بیتفاوتی نگاهم کرد و بعد به یکی پشت من لبخند زد و دست تکون داد تا بیاد سمتش. اون دخترِ که اسمش آریانا بود اومد و من رو آروم زد کنار

نشست پیش زین و شروع کردن باهم صحبت کردن و من با تعجب فقط نگاهشون میکردم.اون جای من کنار زین...  بهشون اخم کردم و نشستم روی نیمکت جلویی کنار لیام‌. من و لیام رفتیم سر قرار و خیلی هم خوش گذشت ولی تصمیم گرفتیم باهم دوست باشیم چون هیچ حس عاشقانه ای بین ما وجود نداشت

«تو خیلی کیوتی» شنیدم زین با خنده به دختره گفت. اخم کردم.. اون فقط به من میگفت کیوت.. چطور جرات میکنه؟! اون چطور جرات میکنه؟! من چطور جرات میکنم توقع داشته باشم؟! سرم رو تکون دادم

تقصیر خودمه.. من همه اش پسش زدم وقتی اون فقط میخواست بهش یه فرصت بدم
اوه چطوری بازی عوض شد..‌

Annoyed (ترجمه)Where stories live. Discover now