تیونگ این رو نمی خواست . اگه جهیون قراره تا کمتر از یک هفته دیگه ازدواج کنه پس تیونگ منتظر چی بود ؟ چرا هنوز با جهیون در ارتباط بود ؟ این اذیتش میکرد و تیونگ پذیرفته بودش . فقط نمیدونست چرا به خودش اجازه میده که درد بیشتری حس کنه . اون که مازوخیزم* نداشت .
" شاید دارم " همونطور که توی آینه به خودش نگاه و لباس عادیش رو فیکس میکرد ، گفت .
آهی کشید و از ساختمون خارج شد .
از روی ساعت مچیش ، تایم رو چک کرد و تقریبا به موقع حاضر شده بود . دکتر سوار ماشینش شد و به سمت خارج پارکینگ روند .
بعد از گذر چند دقیقه ی کوتاه ، بالاخره به مقصدش رسید و ماشین جهیون رو جلوی فروشگاه مورد نظر دید .
بعد از ماشین خارج شد و به سمت فروشگاه حرکت کرد .
به محض ورودش ، جانی به سمتش اومد : " سلام ، ته ! "
تیونگ کنار جانی ، روی مبل قهوه ای رنگ نشست و پرسید :" سلام ، جانی ! جهیون کجاست ؟ "
" رفته لباسش رو بپوشه تا خیاط فیتش کنه " بعد با دیدن جهیون اضافه کرد : " هی اینجاست "
تیونگ به مردی که از پشت دیوار قرمز رنگ بیرون اومد ، نگاه کرد . از سر تا پای مرد رو رصد کرد و تنها چیزی که حس کرد سرعت گرفتن قلبش بود ، این به احساسش صدمه میزد . آب دهانش رو قورت داد و صداش رو صاف کرد .
" تیونگی ، ممنون که اومدی " جهیون با خوشحالی گفت .
تیونگ لبخند کوچیکی بهش زد اما با بغل ناگهانی جهیون ، شوکه شد .
جانی با گیجی بهشون نگاه می کرد و تیونگ لبش رو گاز گرفت .
بعد جهیون خودش رو جدا کرد و کراوات آبی رنگِ لباس رسمیش رو تنظیم کرد .
رو به جانی و جهیون پرسید : " خب ، نظرتون چیه ؟ "
تیونگ و جانی نگاهی بهش انداختن . جانی لبخندی زد و پسرخاله ی متاهلش رو سفت در آغوش گرفت .
جهیون چشم غره ای بهش رفت .
" باورم نمیشه داری ازدواج می کنی " جانی اشک های نامرئیش رو پاک کرد و گفت .
جهیون خنده ی عصبی ای کرد : " چته ، هیونگ ؟ فقط دارم ازدواج میکنم ، همین ! "
جانی جدا شد و با نگاه جدی ای گفت : " جه ! میدونم داغونه . ولی فقط بزار بگذره . بزار تموم شه "
تیونگ ابرویی بالا انداخت و با گیجی پرسید : " ازدواج کردن داغونه ؟ "
تک تک سلول های جهیون یخ زدن : " من .. "
" اون فقط یکم نگرانی . میدونی ، ته ... هر مردی موقع ازدواج یکم نگرانه و ممکنه اوقاتش تلخ باشه " جانی گفت .
تیونگ سری به نشونه فهمیدن تکون داد اما چهره ی جهیون باعث شده بود سرش پر از سوال های بی جواب بشه . اون لبخند تصنعی به هیچ وجه با بهونه ی « نگران بودن برای مراسم ازدواج پیش رو » قابل توجیه نبود .
جهیون به اتاقک پشت دیوار قرمز برگشت تا لباس دیگه ای رو امتحان کنه .
جانی دوباره برگشت سر جاش و کنار تیونگ نشست .
" اسمت رو صدات می کنه ؟ "
تیونگ با تعجب به جانی ای که با نیشخند بهش خیره شده بود نگاه کرد .
" مـ ... من بهش گفتم با اسمم صدام کنه " تیونگ با کم رویی جواب داد و جانی فقط به میزان خجالتی بودن رفیقش خندید .
" میدونی که اون ازت کوچیک تره " جانی گفت .
" اون اینو نمیدونه . بعدشم نمیخوام منو هیونگ صدا کنه"
" فقط نمیخوای قبول کنی که پیر شدی "
تیونگ ریز خندید و چشم غره ای به جانی رفت .
جهیون از اتاقک بیرون اومد و توی آینه قدی داخل سالن به خودش نگاه کرد .
تیونگ میخ کوبِ پسر رو به روش شده بود .
" خیلی زرق و برق داره ، نه ؟ " جهیون به سمت مهموناش
برگشت و پرسید .
جانی شونه ای بالا انداخت و گفت : " منم اینوطور فکر میکنم . نظرت تو چیه ، ته ؟ "
تیونگ گلوش رو صاف کرد و گفت : " فکر میکنم خوبه . فکر میکنی هایه نظرش چی باشه ؟ "
" هایه همون چیزی رو میگه که تو میگی " جانی با خنده گفت .
جهیون هم بدون معطلی تایید کرد و تیونگ رو سوپراز کرد .
جه دوباره به اتاقک برگشت تا لباس دیگه ای رو امتحان کنه .
تیونگ هم در سکوت تلاش داشت خودش و قلبش رو آروم کنه .
" فکر میکنم قبلیه بهتر بود " جانی گفت .
" لباس زرق و برق دار اونقدرا هم بد نیست در ضمن این لباس هم زیاد زرق و برقی نبود . من اون لباس طوسی سیلور رو بیشتر دوست داشتم ؛ جلیقه ی مشکی مدل بریتانیایی ـش رو دوست داشتم "
جانی شونه هاشو بالا انداخت "بیا ببینیم بعدی چیه ، بعداً نظر بدیم "
جهیون از دیوار بیرون اومد و باعث شد لبخند از چهره تیونگ گم بشه . مرد به سمتشون برگشت و باعث شد دو مهموناش از سر تا پاش رو رصد کنن .
تیونگ با دیدن جهیون توی اون کت مشکی رنگ مدرن ، حرف زدن رو از یاد برد .
جانی پرسید "نظر خودت دربارش چیه ، جه ؟"
جهیون لبخند زد" به نظر خودم این بهم بیشتر از بقیه میاد ، دوسش دارم "
تیونگ نمیتونست از خیره شدن به مردی که رو به روش ایستاده بود دست بکشه .اون فکر کرد ، اگر جهیون از اول مال خودش بود ، باز هم زمین میتونست بچرخه یا بشریت بعد از رسیدن اونها از بین میرفت ؟ داشت حسودی میکرد ؟ درد هاش یه روزی تموم می شدن ؟
"هی تیونگ !"
"بـ بله ؟ چیشده ؟" پرسید و صورتش رو به سمت جانی برگردوند ." در مورد جهیون چه فکری میکنی ؟ "
تیونگ به سمت جهیون چرخید و لبهاش رو به صورت خط باریکی به هم فشرد . داشت زیر نگاه خیره ی جه آب میشد.
تیونگ گفت : " من فکر میکنم اون ... خوش قیافه است " و از گفتن این حرف پشیمون شد .
جهیون بهش نگاه کرد و تیونگ فکرد کرد این دیگه آخر دنیا است .
برای تیونگ خیلی طول نکشید تا صدای خنده ای از طرف جهیون بشنوه .
جهیون پرسید " تو فکر میکنی من خوش قیافه ام ؟ "
تیونگ تعجب کرد " من ... من فقط خودم رو زدم جایِ هایه . اگر اینجا بود مطمئنم همینو میگفت "
جهیون با پوزخندی که صورتش رو پوشونده بود و چالش رو نمایش میداد از پسر بزرگتر پرسید " ولی ، به نظر تو من خوش قیافه ام ؟ " تیونگ صداش رو صاف کرد "خب آره ، من فکر میکنم تو
خوش قیافه ای "
جهیون راضی به نظر میرسید . مصمم شد تا آخرین لباسی رو که پوشیده بود انتخاب کنه .
دوباره به اتاق پشت دیوار برگشت .
تیونگ ناله ای کرد و صورتش رو با دست هاش پوشوند .
فقط برای این که به جهیون گفته خوش قیافه است داشت از خجالت آب میشد ؟
*مازوخیزم : لذت بردن از اذیت شدن
ESTÁS LEYENDO
Broken.- Jaeyong [ Book 2 Of Mend Trilogy ][Per. Ver.]
Fanfic« من شکستم در حالی که تو ترمیم شدی » امیدوارم لذت ببرید :)