وقتی بیدار شد واقعیت این که فردا 'روز موعود' ـه سیلیِ محکمی بهش زد . فردا آخرین روزی بود که میتونست بی دقدقه رویای با مرد ایده آلش بودن رو به دوش بکشه .
نفسش رو توی بالش فوت کرد و سعی کرد به دردی که روی سینه ـش سنگینی میکرد ، بی توجهی کنه .
استخون های انگشتش رو بی رحمانه شکوند و سرش رو محکم تکون داد تا گرفتگی ـش از بین بره .
هنوز کت و شلوارش رو برای مراسم فردا اماده نکرده بود .
از روی تختش بلند شد و پتو و بالشش رو مرتب کرد تا اتاقش مثل همیشه تمیز به نظر برسه .
از اتاق بیرون رفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد . با بی رمقی نون رو درون توستر گذاشت و دو تا تخم مرغ شکست تا معده ی بی قرارش رو سیر کنه .
یهو حس کرد کسی با پنجه شلوارش رو تکون میده . سرش رو پایین انداخت و با لبخند بهش نگاه کرد . گاز رو خاموش کرد و رو زانوهاش نشست .
" گشنته روبی ؟ " تیونگ از پاپی ـش پرسید .
روبی پارس کرد و تیونگ برای آروم کردنش نوازش وارانه دست روی سرش کشید .
در کابینت رو باز کرد و پاکت غذای مخصوص روبی که
دیشب خریده بود رو بیرون آرود .
درواقع تازه یک شب بود که روبی کوچولو به جمع خانواده ی تک نفرش اضافه شده بود و با این حال که 'داشتن یه حیوون خونگی' هیچ وقت جزو برنامه هاش نبود ، دیدن روبی این ایده رو توی ذهنش بوجود اورد که داشتن یه پاپی کوچولو شاید بتونه از تنهایی درش بیاره .
پاکت رو باز کرد و غذای روبی رو توی ظرفش ریخت .
روبی خیلی سریع شروع به خوردن غذایی کرد که تیونگ براش آماده کرده بود .
از جاش بلند شد و نون و تخم مرغ رو توی ظرفی گذاشت و روی میز قرار داد .
بعد از اتمام صبحونه به سمت حموم رفت و روبی رو هم با خودش برد . دقایق انگار با روبی بهتر می گذشتن .
سویشرت و شلوار راحتی پوشید و بعد از تر و تمیز کردن خونش به سمت اتاقش حرکت کرد . روبی هم همراهش همه جا رو سیر میکرد .
به سمت میز مطالعه ـش حرکت کرد و سعی کرد با درس خوندن وقتش رو تلف کنه و افکارش رو از فردا دور کنه .***
زمان گذشت و تیونگ از درس خوندن خسته شده بود . کتابش رو کنار گذاشت و به سمت مبایلش شیرجه رفت . هاج و واج به اسکرین مبایلش نگاه کرد . واقعا وقت شام رسیده بود ؟ اون که تازه صبحانه خورده بود .
ناگهان از جاش بلند شد و لپ تاپش رو خاموش کرد . مبایلش رو توی دستش گرفت و از اتاق خارج شد .
" اوه ببخشید روبی . بیا اینجا . بیا بهت غذاتو بدم "
تیونگ گفت .
یه پاکت دیگه باز کرد و توی ظرف ریخت . توی بخش جداگونه ای که برای آب تعبیه شده بود مقداری آب ریخت و بعد ظرف رو جلوی روبی گذاشت و رفت تا برای شام خودش یه فکری کنه .
بعد شام ساده ای که خورد ظرف ها رو شست .
با یادآوری این که هنوز کت و شلوارش رو برای مراسم فردا آماده نکرده به پیشونیش زد و با سرعت به سمت اتاقش حرکت کرد . روبی هم درست مثل دمش داشت پشت سرش میدویید .
کمدش رو باز کرد و سعی کرد مناسب ترین کت و شلوار رو پیدا کنه . بعد از چند بار رصد کردن لباس هاش بالاخره لباس مد نظرش رو پیدا کرد . بعد با خیال راحت روی تختش
ولو شد و نفسش رو بیرون داد .
" نظرت چیه ، روبی ؟ " همونطور که به پاپی کوچولوش نگاه میکرد پرسید .
روبی بی هیچ حرفی فقط بهش نگاه کرد و پنجه هاش رو تکون داد .
تیونگ نگاهش رو روی کت و شلوارش برگردوند و چند بار برندازش کرد .
" البته برام مهم نیست چی می پوشم و چطور به نظر میام " تیونگ گفت و چشماش رو بست .
با شنیدن صدای زنگ کوتاه مبایلش اون رو از روی میز برداشت . پیامی از طرف یه شماره ی ناشناس بود .شماره ناشناس :
هی تیونگی ، جهیونم . واقعا نمیخوای بیا ؟ اگر میخوای همین الانم میتونی بیای مهمونی هنوز شروع نشده .
تیونگ نزدیک بود مبایلش رو از شدت شوکی که بهش وارد شده بود رها کنه . نمیدونست در جواب معشوقه ی متاهلش چه جوابی بده . قبل از این که چیزی بنویسه لبش رو گاز گرفت و خودش رو از شرایط واقف کرد .
تیونگ :
معذرت میخوام من برای پارتی اماده نیستم هنوز برای فردا به وقت نیاز دارم .
شماره ی ناشناس :
میام دنبالت و منتظرت میمونم
تیونگ :
نمیتونم بیام . باید کت و شلوارم رو درست کنم . و اینکه خودتم نیا .
شماره ناشناش :
بدون تو پارتی برام هیچ لذتی نداره ، تیونگی !
تیونگ :
جهیون ، من ادم پارتی نیستم . از پارتیت لذت ببر . فردا توی مراسم عروسیت میبینمت .
بعد از چیزی که ته نوشت اثری از جهیون نشد .
نفسش رو محکم بیرون داد و مبایلش رو روی تخت انداخت.
خیلی یهویی حس بدی بهش دست داده بود و منشاش رو هم نمیتونست پیدا کنه . سرش رو تکون و سعی کرد از افکارش بیرون بیاد . از روی تخت بلند شد و رفت تا لباسش رو یه بار امتحان کنه . از اونجایی که آخرین باری که اون رو پوشیده بود بر میگشت به دو سال پیش مطمئن نبود دوباره اون لباس اندازش میشه یا نه .
با در آوردن شلوار و سوییشرتش تنها پوششی که روی بدنش مونده بود شورتش بود .به محض پوشیدن پیراهن سفیدش که برای زیر کت بود ، صدای زنگ خونه بلند شد. ناله ای از سر نارضایتی سر داد و سریع بستن دکمه هاش رو تموم کرد و بعد بی حواس با یه شورت و پیراهن سفید که هارمونی زیبایی با رون های سفیدش میساخت به سمت در حرکت کرد .
" دارم میام " با شنیدن صدای ممتد زنگ در ، گفت .
دکتر در رو باز کرد و با دیدن کسی که پشتش ایستاده لحظه ای خشکش زد .
نه تنها نمیتونست حرکت کنه نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بود .
صداش رو صاف کرد و با لکنت گفت :" ایـ اینجا چیکار میکنی جهیون ؟ "
" اومدم با هم جشن بگیریم " جهیون گفت و پلاستیک آبجوها رو بالاگرفت .
" باید توی جشن خودت باشی نه اینجا " تیونگ گفت و با دنبال کردن نگاه سر خورده ی جهیون ناگهان متوجه سر و وضعش شد و بی معطلی پشت در خودش رو قایم کرد .
جهیون شونه ـش رو بالا انداخت و بعد از گفتن " میخوام امشب رو با تو باشم " وارد خونه شد ...
KAMU SEDANG MEMBACA
Broken.- Jaeyong [ Book 2 Of Mend Trilogy ][Per. Ver.]
Fiksi Penggemar« من شکستم در حالی که تو ترمیم شدی » امیدوارم لذت ببرید :)