Chapter 1

3.3K 307 60
                                    

"تق تق"..

هوا آفتابی بود..آسمون آبی و ابرای پراکنده ش، پنبه ای و گلوله گلوله..سفیدِ سفید و کم تراکم مثل پشمک سر چوب تو شهربازی..

"تق تق"..

هوا آفتابی بود..هر از گاهی نسیم خنک میومد و موهاشو میرقصوند، تنشو لمس میکرد، لرز شیرینی به جونش مینداخت و صدای فین فینشو بلند میکرد..علفزار چپ و راست میشد و نور طلایی خورشید روش، پشت چشماش نقش ِموج میزد..

"تق تق"..

هوا آفتابی بود..از ناکجا صدای آوازی بلند و شاد میومد..چیزی از کلمات گنگش نمیفهمید اما دوستش داشت..تو گوشاش نفوذ میکرد و سلولاشو به تکاپو مینداخت.. قدمای آروم ِپاهای برهنه شو، روی رطوبت خاک از سر گرفت و بعد از دو قدم شروع کرد به دویدن..

"تق تق"..

هوا آفتابی بود..بین صدای آوازی که هنوز به گوشش میرسید کل تپه رو پایین دوید و قبل از اینکه اراده ای واسه کنترل سرعت بالا رفته ش کنه، این پاهای خیانتکارش بودن که تو هم پیچ خوردن و تعادلشو به هم زدن..اما اون بیخیال فقط دستاشو جلوش گرفت تا مانع ضربۀ شدید به سر و صورتش بشه و ثانیه های بعد، نفس زنان و با خندۀ بلندی که خودشو هم تو شوک میبرد، روی زمین غلتید و نگاه قفل کرد به خورشیدی که چشماشو نمیزد..

صدای آواز هنوز شنیده میشد و هوا هنوزم آفتابی بود..

+ اوه سهـــــــون..

- بلـ..بله؟

نگاهشو گیج از ضرب انگشتای کشیدۀ روی میزش تا صورت اخموی بالای سرش بالا کشید..

+ امیدوارم از خوابت بیشتر از کلاس من سود برده باشی..

فقط یه کلمۀ دیگه میگفت اخراج شدنش حتمی بود و اینو میدونست..صدای جیغی خانم پارک، دستایی که جلوی سینه ش به هم گره کرده بود، عینکی که جایی پایین قوس بینیش نشسته و نگاهی که از بالای قابش بهش دوخته شده بود، اصلا شوخی بردار نبود..همین که خانم پارک به خودش زحمت داده و تن سنگینشو به بالای سرش رسونده بود، به خودی خود نشون از عمق فاجعه داشت..

خانم پارک خنده های ریزو با تشر "ساکت"ش خاموش کرد و دوباره سمتش برگشت..

خ.پ- حالا که اینقدر بچۀ همه چی دونی هستی، چطوره مسئله روی تخته رو بجای من حل کنی، هوم؟

یک قدم عقب رفت و به تنش نیم چرخی داد تا به سهون دیدی واضح به تخته و راهی واسه رسیدن بهش بده..فقط درحد چند ثانیه!

چون دستای خانم پارک که به کمرش قفل شد، سهون ناچارا با تردید روی صندلیش چرخید و نصف تنشو از نیمکت بیرون گذاشت..

+ یکم معطل کن..چیزی به زنگ نمونده..

پچ آروم ییشینگ از کنارش، مردمکاشو روی ساعت آویزون بالای تخته کشوند..آره چیزی نمونده بود..فقط 5 دقیقه!

[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓛𝓮𝓽 𝓘𝓽 𝓑𝓮 𝓨𝓸𝓾: 𝐌𝐀𝐍𝐈𝐀࿐Where stories live. Discover now