Part 3

1.3K 140 7
                                    

همه چیز برام مبهم و گنگ بود ، مثل یه فیلم همه چیز میگذشت من مثل یه دوربین فقط تماشا میکردم ولی کاری از دستم برنمیومد.
کمی راه رفت که ، جلوی در اتاق ریاست وایستاد و بعد چند ضربه اروم درو باز کرد و منو به دنبال خودش کشید داخل اتاق.
توی اتاق مردی نه چندان مسنی پشت میز نشسته بود که با باز شدن در به ما نگاه کرد.
_ پدر حالت چطوره ! اومدم عشقمو بهت معرفی کنم !
پس پدرش بود با چشای گرده شده اما خندان به جیمین نگاه کرد و گفت : باز داری مسخره بازی در میاری ؟!
+ نه اتفاقا کلی هم جدی ام ! من با پدرشم صحبت کردم ما میخایم ازدواج کنیم .
پدرش تک خنده ای کرد و گفت : امیدوارم راست بگی میدونی که من خیلی خوشحال میشم !
+ چشمکی زد و گفت : پدر جون میدونی که اصلا من دروغ نمیگم لطفا کارای عروسی رو انجام بده!
_ اره تو دروغ نمیگی فقط سر منو شیره میمالی ، با اینکه نمیدونم چه نقشه ای داری اما به استفانی میگم کارا رو انجام بده برای اخر هفته !
+ اخر هفته نه ! پس فردا !
این بار منم به همراه پدرش تعجب کردم ، اون چرا این همه عجله داشت.
دستشو انداخت دور گردنم و گفت : من و عشقم نمیخایم وقتو تلف کنیم !
فقط نگاش میکردم که برگشت و تو صورتم نگاه کرد و ابروهاشو بالا انداخت. از اون همه نزدیکی خجالت زده شدم و با لبخند فیکی زدمو رومو برگردوندم و به پدرش نگاه کردم .
_ باشه ! هر چی تو بخای !
+ خیلی خوبه پس ما میریم ، خداحافظ پدر جون !
_ اما میخاستم با عشقت اشنا بشم !!!
اینو پدرش داد زد ولی جیمین در اتاقو بسته بود و بدون توجه حرکت میکرد و منو دنبال خودش میکشید.
+ جی...مین !
یهو وایستاد و برگشت سمتم و ابروشو بالا انداخت و گفت : بالاخره صدام کردی !
لبخند نصفه و نیمه ای زدمو با خجالت گفتم : واقعا ما این همه عجله داشتیم یعنی این همه عجله لازمه !؟
_ معلومه که لازمه ، نمیخام کسی بیاد و ما رو جدا کنه تازه این خواسته خودت بود!
+ من ؟!
_ نگو که یاد نیس !! خدای من !!
+ خیله خوب ببخشید اصلا هرچی تو بگی ! کجا میخایم بریم ؟
با خوشحالی دستشو پشت کمرم گذاشت و راه افتاد گفت : یه جای خوب !
به سمت اسانسور رفت که خوشبختانه دیگه تنها نبودیم !
این بار اسانسور خیلی زود حرکت کرد و به همکف رسید ، شاید به خاطر قانون جاذبه بود :/
سوار ماشین شدیم و راننده به راه افتاد ، دیگه جیمین بهم خیره نبود و داشت با موبایلش ور میرفت و خوشبختانه من راحت بودم.
عقل و قلبم در حال جنگ بود ، یکی از اونا خجالت میکشید و دیگری نمیخاست جیمین ناراحت بشه و اینا دقیقا برعکس یکدیگه بودن.
و سوالی که توی ذهنم رژه میرفت اگه باهاش خوابیدم پس این همه خجالت چرا ؟؟؟!
ماشین متوقف شد و صدای راننده هردمون رو از فکر و خیال خارج کرد، جیمینم توی فکر فرورفته بود.
اون داشت به چی فکر میکرد ، به دیشب ؟! یا به ازدواجمون ؟ یا شاید اینکه من چیزی یادم نمیاد ناراحتش کرده ؟! از ماشین پیاده شدمو دستمو دور دستش حلقه کردم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم : یادم اومد!
با تعجب برگشت و نگاهم کرد .
_ چی رو ؟
+ اینکه دیشب شب رمانتیکی بود!
_ واقعا؟!
+ اره خوب ... تو واقعا خیلی عالی هستی یعنی چیزه تو کارت حرف نداره میدونی خیلی خوش ..گذشت ...اوهوم !
خنده ای سر داد و گفت : واقعا یادت اومده اینا رو !
سکوت کردم و با صورتی که از خجالت مثل گوجه فرنگی شده بود به خیابون نگاه میکردم که دست مو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند و گفت : خدای من تو بخاطر این کلمه ها که اصن معلوم نیس چیه اینقد قرمز شدی؟! حداقل به زبون بیار بگو مثلا دیکت خیلی بزرگ و خوب بود !!
انگار از کلم دود بلند میشد من چجوری میتونستم همچین تعریفی ازش بکنم ، خواستم ولش کن برم که گفت : ذهن پاکتو دوس دارم ولی لطفا دوباره مست نکن!
به سمت یه فروشگاه بزرگ راه افتاد و منم به دنبالش.
باهم دیگه وارد شدیم ، هنوزم صورتم سر حرفامون سرخ بود برای همین سرمو به زیر انداخته بودم.
خانمی جلومون وایستاد و گفت : اقای پارک چه کمکی از دستم بر میاد؟
_ میخام بهترین لباس عروساتونو برام بیارین .
= البته قربان! میشه دنبالم بیاین خانوم !
به جیمین نگاه کردم که سرشو تکون داد و با دستش منو به سمت اون خانم هدایت کرد.
منم دنبالش راه افتادم ، باورم نمیش میخاستم لباس عروس امتحان کنم !! فکر میکنم همچین کاری برای هر دختری هیجان انگیز و شیرین باشه !
منم از اینکه میخاستم لباس عروس بپوشم حسابی خوشحال بودم ولی درباره ازدواجم هنوز مطمئن نبودم یعنی جیمین راست میگفت!! یعنی من و جیمین باهم خوشبخت میشدیم؟!
در همون حین رگالی از لباسای عروس جلوم کشیده شد و اون زن چندتا لباس پیشنهاد داد ، بهشون نگاهی انداختم و بالاخره انتخاب کردم .
و به کمکش لباسو پوشیدم که تو تن ل اغر و نحیفم عالی و بدون نقص بود ، طرع ساده و اما شیکش خیلی به دلم نشسته بود . به قول بابا شبیه عروسک شده بودم.
خیلی زود عوضش کردمو و بیرون اومدم که جیمین روی صندلی نشسته بود و به مجله های لباس نگاه میکرد. ولی با دیدنم تعجب کرد و گفت : تو چرا اومدی نکنه از لباساشون خوشت نیومد؟
+ نه خیلی هم عالی بودن و منم انتخابمو کردم .
_ پس چرا نپوشیدی ؟!
+ پوشیدم تو تنمم قشنگ بود برای همین درش آوردم!
با قیافه پوکری نگا میکرد و منم داشتم سعی میکردم لبخند بزنم براش ولی نمیتونستم.
+ مشکلی پیش اومده ؟!
_ واقعا هنوز نفهمیدی !؟ خوب منم میخاستم تو تنت ببینم لباسو!!
+ اوپس معذرت میخوام جیمینا! حواسم اصن نبود! حالا بعدا میبینی!
و به سمت بیرون راه افتادم ، ولی اون هنوز با تعجب نگام میکرد.
_ باز داری کجا میری گربه کوچولو !؟
+ مگه کارمون تموم نشده ؟
_ کی بدون حلقه ازدواج میکنه لیدی !؟
+ ها راست میگی!
به سمتش برگشتم که به صورتش اشاره کرد و گفت : لباستو در اوردی ندیدم ناراحتم از دلم در بیار !
از این همه کیوتیش خندم گرفت و ناخوداگاه دلم براش غش رفت برای همین بدون فکر روی پنجه پام بلند شدم تا گونشو ببوسم ولی اونم چرخید و من دقیقا لباشو بوسیدم.
لبخندیزد و دستم رو گرفت گفت : الان خوبه بهتره بریم!

ولی من تو شوک حرکتش مونده بودم.
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق حلقه ها شدیم. اونجا واقعا حلقه های قشنگی بود ، به همشون نگاه کردم که جیمین گفت : کدومو دوس داری بچه گربه؟
با خوشحالی حلقه ای که چشمم رو گرفته بود نشون دادم و اونم بدون معطلی گفت : همینو میبریم!
برگشتم و لبخندی بهش زدم که اونم متقابلا گونمو کشید و بهم چشمک زد.
با برداشتن حلقه ها از مغازه بیرون اومدیم که گفتم : کار دیگه ای هم داریم ؟!
_ خوب اره یه چندتا دیگه هست ولی دیگه حوصلشو ندارم دستیار بابا انجام میده ، بیا بریم یکم دور بزنیم.
اینو گفت و قبل شنیدن نظرم به سمت ماشین رفت.

THE FIRST SHOTWhere stories live. Discover now