Part : 11

734 150 18
                                    

|جانگ کوک|
بوسان
ساعت:9:00 صبح

با صدای زنگ گوشیش با بدحالی چشم هاشو باز کرد.

:آخخخخخ
سردرد بدی داشت ، فهمید سردردش ناشی از کم خوابیش هست. اه لعنتی نباید اونقدر تو خوردن قرص ها زیاده روی می کرد.

با یه دستش سرش رو گرفت و با اون یکی دستش گوشیش رو از روی میز برداشت.
: الو ؟

: الو جانگ کوک ؟ مرد چرا نیومدی شرکت؟ رییس کفری شده ، گفته تا نیم ساعت دیگه نیاد اخراجه .

: باشه. ببخشید حالم خوش نبود. الان میام.

لعنتی لعنتی ، لعنت به همشون. همه کسانی که باعث بانی این حال منن.

کافیه اخراج بشم تا دوماه مجبور میشم تو خیابون ها دنبال کار بگردم .

در عرض ربع ساعت اماده شدم و بعد از برداشتن کلیدام از خونه بیرون زدم.
....................

|جیمین|
ازمایشگاه شرکت G.PH
ساعت: 12:00 ظهر

بخاطر تشنگی و گشنگی از خواب بیدار شدم .
سرگیجه ام باعث شد تهوع داشته باشم .
با سرعت از روی تخت بلند شدم و داخل توالت توی اتاق استفراغ کردم .
گریه ام گرفته بود.
چرا تموم نمیشد ؟

دیشب هم بعد از اون عملیات گرفتن مغز استخوان از هوش رفتم ولی دوباره امروز صبح بیدار شدم .
صبر کن ...
مگه دیشب استخوان لگنم رو از هم باز نکرده بودن ؟!
پس قاعدتا من باید الان از درد زجه بزنم ولی نه تنها دردی ندارم بلکه حتی از روی تخت بلند شدم و تا اینور اتاق دویدم !

دستم رو روی کمرم گذاشتم ولی هرجا رو که دست میزدم خبری از زخم نبود !

خبری از روی کبودی های روی تنم نبود !
خبری از جای بخیه های قبلی نبود !

پوستم نرم شده بود درست مثل یک نوزاد
از توی اینه شکسته تو اتاق نگاهی به صورتم انداختم . تمام صورتم صاف شده بود و نشونه ای از جای زخم نبود .

صدای سوت بلندی تو سرم پیچید .
: نه تمومش کن . چه بلایی سرم اومده ؟!
فریاد زدم و دو دستی سرم روگرفتم که صدا های تو سرم بلند تر شد.

: نهههههههههه . تمومش کن .... بسهههه بسهههه بسههههههههه
با تمام توانم جیغ زدم
حس عجیبی داشت
مثل تخلیه انرژی بود
مثل رهایی از گرما
مثل رهایی از درد
چشمانم سیاهی رفت
و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.

...........................
اداره ی مرکزی پلیس
ساعت: 12:00 ظهر

توی اتاق نشسته بود و دوباره سرش تو همون پرونده های همیشگی بود.

: تو کجایی شوگا ؟ چرا ادمارو میکشی ؟ چرا صورتت تو هیچکدوم از دوربین های شهر نیست؟ یعنی اینقدر حرفه ای هستی ؟ خودت رو نشون بده !

با صدای انفجار بلندی سرش رو با سرعت بلند کرد .
کل ساختمون به لرزه افتاد و لحظه ی بعد وایساد.
اولش فکر کرد زلزله اومده ولی او صدا مال چی بود ؟

سریع از توی دفترش بیرون اومد که یک نفر صداش کرد .

: افسر کیم ..... افسر کیم سوکجین !

: چه اتفاقی افتاده ؟!

اون مامور که معلوم بود تا اینجا رو یک نفس دویده بعد از نفس عمیقی که کشید گفت .
: ازمایشگاه ...... ازمایشگاه شرکت G.PH اتیش گرفته . اتش نشانی گزارش داده انفجاری داخل ازمایشگاه صورت گرفته.

: سریع افراد تیم رو جمع کن . باید سریعتر خودمون رو به اونجا برسونیم.

داخل اداره انگار بمب منفجر شده بود . صدای تلفن هایی که مدام زنگ میخوردن و افرادی که با تنه زدن سعی میکردن خودشون رو به هم دیگه برسونن روی اعصابش می رفت .

نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق فرمانده رفت.

⚠️Black holes⚠️ |Yoonmin| (Completed)Where stories live. Discover now