Part: 28

403 85 55
                                    

« امشب ساعت ۱۱:۳۰ در آدرس نشان داده شده منتظرم . به نفعته تنها و بدون اسلحه باشی »
..........

( مین یونگی )
- زمان حال
ساعت: ۱۱:۰۰

: گفتی بهش ؟!
یونگی در حالی که دستکش های چرمش رو می پوشید پرسید و نگاه تهیونگ کرد .

: اره . پیامی که گفتی رو بهش رسوندم ولی هنوز نمی‌دونم چطور می خوای راضیش کنی .

: یکاریش میکنم دیگه . ولی به یکیتون نیاز دارم باهام بیاید .
به جیمین و تهیونگی که بهش زل زده بودن اشاره کرد .

: چی ؟! برای چی ما بیایم دیگه ؟!
تهیونگ با تعجب پرسید و یونگی جواب داد
: برای احتیاط . درسته بهش گفتیم تنها بیاد ولی اون پلیسه دیگه ؟! پس از جون آدم های بی گناه نمی‌گذره و نجاتشون میده پس بهتره یکیتون محض احتیاط بیاد تا خطایی ازش سر زد ، شما اهرم فشارم باشید .

جیمین با کنجکاوی تا اینجا گوش داد و بعد با هیجان پرید : میشه من بیام ؟! تروخدا هیونگ ...لطفا من .

تهیونگ پوکر به هیجان بیخودی جیمین نگاه کرد . اون بچه جونش رو از سر راه اورده بود ؟!

یونگی به هیجان جیمین لبخندی زد و بعد گفت : نه تهیونگ میاد .

: وات د ....چرا من بیشعور ؟! این که خودش عین خر داره جفتک میندازه چرا اینو نمی‌بری ؟!
و به جیمینی که از انتخاب نشدنش ناراحت بود اشاره کرد .

: تهیونگ !
با لحن اخطار دهنده ای گفت و ادامه داد : جیمین تازه حالش خوب شده نمی خوام با بردنش جونش تو خطر بیفته .

: آهان پس بگو . میخوای اگه اون افسر احمق به سمتت اسلحه کشید با تهدید اینکه یه گلوله تو سر من خالی می کنی از شرم راحت شی .
غر غر کردنای تهیونگ تو کل فضای خونه پیچیده بود و یونگی با لحن بی تفاوتی گفت : شایدم همین باشه .

: چیییییی ؟! شیطونه میگه بیام بزنم .....آخ ولم کن .
یونگی همینطور که به جیغ جیغای تهیونگ گوش میداد گوشش رو کشید و همراه خودش بردش .
: چقدر حرف میزنی تهیونگ . نترس بهت شلیک نمی کنم ....
و بعد از کمی مکث ادامه داد : اگه زیاد رو اعصابم راه نری .

: ولم کن احمق تخم مرغی .....کثافت بی همه چیز ... ولم کن تا دیکت رو بکنم اونوقت دیگه نمیتونی دوست پسرای احمقت رو به فاک بدی بدبخت ذلیل مرده .

یونگی پوفی کشید و تهیونگ رو از در بیرون انداخت . قبل از اینکه در رو ببنده رو به جیمین که با لبخند به فحشای مسخره تهیونگ گوش میداد گفت : جایی نرو تا برگردیم . هر چی خواستی میتونی استفاده کنی ولی حواست باشه در رو کسی جز من و این وراج باز نکنی .

جیمین به نشانه ی تأیید سری تکان داد و گفت : چشم هیونگ حتما حواسم هست .

یونگی خوبه ای گفت و بعد از بستن در سمت تهیونگی که بلند بلند تو راهرو فحشش میداد رفت .: بزن بریم آقای تخم مرغی .

: الهی کیم بلافاصله یه گلوله تو سرت خالی کنه اونوقت با آغوش باز میپرم تو بغلش پا بوسیش میکنم .
تهیونگ گفت و با پوکریت تمام همراه یونگی راه افتاد .

.
.
.

پارک جیمین
- زمان حال
ساعت: ۱۱:۰۵

پوست نارنگی رو گرفت و روی پیش دستی بغل دستش گذاشت . یه تیکه نارنگی رو درون دهنش گذاشت و از طعم شیرین و ترشی که داشت تقریبا به وجد امد .
تو اون سه سالی که زیر سرم و تیغ های جراحی به سر میبرد تقریبا از غذا هیچ خبری نبود و بیشتر با سرم ، پروتئین و ویتامین های لازم رو وارد بدنشون میکردن و هر دو سه روز یبار یه تیکه گوشت یا یه مقدار برنج برای خوردن بهشون تحویل میدادن .

با خوشحالی سراغ نارنگی بعدی رفت و مشغول جدا کردن پوستش شد .
جیمین میدونست سه سال اون تو زندانی شده بود پس تقریبا نوزده سالش بود .
به لطف دارو ها و درد هایی که اونجا کشیده زیاد چیزی از زندگی قبلیش یادش نبود ولی میدونست خانواده ای معمولی داشت که همیشه با مهربانی باهاش رفتار می کردن . نمیدونست یا شاید هم یادش نمی آمد چطور زندگیش به اون آزمایشگاه گره خورد .

تصویر های محوی از چهره ی پدر و مادرش داشت و خاطراتش جوری در ذهنش چرخ می خوردن که انگار متعلق به شخص دیگری بود نه خودش .
فکر کردن به خاطراتش فقط باعث گیج شدنش میشدن و بدتر از همه سردرد بدی به جونش می انداخت که باعث می شد عصبی بشه .

با گذاشتن یه تیکه دیگه نارنگی در دهنش سعی کرد کمتر به این جور مسائل فکر کنه و الان در زندگی حالش به سر ببره . فعلا باید رو این تمرکز می کرد که تو این دنیای بیرون زنده بمونه و هزاران بار از کائنات ممنون بود که یونگی اونو قبول کرده که در زندگیش باشه .

لبخندی ناخواسته روی لبانش پدید آمد اما با صدای تق تق های در به خودش آمد .
کی میتونست اونجا باشه ؟!
یونگی با تهیونگ که همین الان آپارتمان رو ترک کردن و ممکن نبود پشت در باشن .
نکنه کسی از وجودش تو خونه خبردار شده !!؟
نکنه اون دکتر کثیف دوباره پیداش کنه ؟!
نفس هایش شدت گرفته بودن و تپش قلبش سریعتر از حالت عادی اش می تپید .
دوباره تق تق در آمد و جیمین آرام به سمت در رفت .
دستش را روی دستگیره گذاشت اما همین که می خواست اونم پایین بکشه حرف یونگی تو ذهنش آمد .
دستگیره رو سریع ول کرد و از توی چشمی به شخص پشت در زل زد .
زبونش با دیدن شخص غریبه ای که پشت بند اومد و تا قبل از اینکه اون شخص متوجه حضور کسی در خانه بشه از در دور شد .
صدای شخص غریبه به گوش رسید و جیمین مطمئن شد که طرف با یونگی کار داره .

: یونگی خونه ای ؟! هوسوکم .

.
.
.

زدم رو دور رگباری آپ کردن
من ووت میخواااام
انگار مثلا آب نبات چوبیه 😐
الان در حالت عادی خوابم میاد
چرا هربار پارت جدید می‌نویسم خوابم میگیره ؟! :/
شت الان هم نمیتونم بخوابم چون نزدیک عصره
ووت و کامنت یادتون نره گلی ها💜

⚠️Black holes⚠️ |Yoonmin| (Completed)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz