🌸|PART 1|🌸

494 16 1
                                    

محتوای معدشو بالا آورد و سیفون و کشید
چشماش تار میدید، طمع تلخ اسید معده رو تو دهنش احساس میکرد و بدتر از همه؛گلوش میسوخت
دیگه به این وضع عادت کرده بود خالی کردن بطریای ودکا و بعد خالی کردن معدش از نوشیدنیی که بخاطر زخم معده ازش منع شده بود
رفت سمت روشویی، دستاشو پر  آب کرد و به سمت دهنش برد  سوزش گلوش بهتر شد اما کاملا خوب نه
به خودش توی آینه نگاه کرد و پوزخند زد
موهای قهوه ای_عسلی که تا بالای شونش میرسید
چشمای عسلی و لبای صورتی
چهرش مترادف کلمه"شیرین" بود
اما زندگیش...؟هه! حتی تلخ تر از اسیدی که بالا آورده بود 
دستاشو مشت کرد و چشماشو بست باید به خودشت مسلط میشد
با شنیدن میو ی برداک چشماشو باز کرد و با نگاه مهربونی که فقط گربش،برداک میتونست ازش ببینه نگاش کرد
_:خسته شدی ؟
با شنیدن میو ی گربه ی مشکیش سرشو تکون داد و بلندش کرد دستشو روی موهای مشکی بدنش کشید
_: منم خستمه برداک. دیگه باید بریم
از دستشویی بیرون رفت
طولی نکشید که صدای کر کننده ی موزیک تو گوشش پیچید
اخماشو توهم کرد و از بین جمعیتی که توهم میلولیدن سمت در خروجی راه افتاد
برداک پشت سرهم میو میو میکرد و اعصابشو بهم میریخت
_: خفه شو گربه ی احمق
با هر زحمتی بود خودشو از اون پارتی کذایی بیرون کشید
باید میرفت خونه اما چشمای مستش و پاهاس خستش باهاش یاری نمیکردن
برداک سرشو به گردن صاحب بی اعصابش مالید و باعث شد لبخند بزنه
_:منم دوست دارم بلک بری!
راه افتاد سمت خونش چند قدم نرفته بود که با دیدن صحنه رو به روش آب دهنشو قورت داد
طلبکاراش رو به روش با فاصله نه چندان زیادی وایساده بودن و بالبخندای کریهشون نگاهش میکردن
یکیشون که جثه درشتری داشت و جلوتر وایساده بود با لبخند اسمشو زمزمه کرد: لونا استارملز!
پوزخند زد و به چشم کور مرد اشاره کرد
_:تو؟ کاپتان هوک؟
مرد عصبی خندید :واقعا داری تظاهر میکنی نمیشناسیم؟
_: باید بشناسم؟
مرد دوباره خندید:کاری میکنم به یاد میاری لیتل گرل
قدمی به سمت دختره گربه به بغل نزدیک شد اما همین قدم برای لونا کافی بود،برگشت و  در جهت مخالف شروع کرد به دویدن مردا به خودشون اومدن و دنبال دختر دویدن
گربه ی مشکیشو به خودش فشار داد و سرعتش و تا جایی که پاهای زخمی و خستش اجازه میداد بیشتر کرد
از گوشه چشم به پشت نگاه کرد خیلی نزدیک بودن نمیتونست جایی مخفی شه و با این سرعت کم حتی نمیتونست فاصلشو باهاشون بیشتر کنه
تو سرش خودشو ملامت میکرد: ایندفه دیگه دخلت اومده لونا قراره ازرائیل بیاد پیشوازت ، تو پایین ترین قسمت جهنم میسوزی و خاکستر میشی
با دیدن کوچه ی  نزدیکش لبخند زد
ممکن بود اونجا بتونه از چیزی بالا بره و خودشو تو ساختمونو مخفی کنه یا ممکن بود اونجا همچین چیزی گیرش نیاد و  اونا راحت تر بتونن بهش برسن 
دو به شک شد
با پیچیدن درد تیزی تو پاهاش شک و کنار گذاشت و پیچید تو کوچه
تازه فهمید بزرگترین اشتباه زندگیشو کرده ....
توی کوچه هیچ ساختمون یا خونه ای نبود! دیوارای صافی که محض رضای فاک حتی یه پنجره هم نداشتن  و خونه ای هم بود که ته کوچه به چشم میخورد
سمت خونه پا تند کرد
نباید نا امید میشد شاید خونه حیاط پشتی یا هر کوفتی داشت که اون طرفش خیابون یا شایدم کوچه بود
وقتی به خونه قدیمی انتهای کوچه رسید ون یه ذره امیدشم نا امید شد
هیچکدوم از حدسایتش درست نبود
و حالا تو این بن بست گیر افتاده بود
برگشت و با مردای هیکلی که با لبخند کثیفی نگاهش میکردن داد زد: چی میخواین کثافتا
یکیشون گفت :پولمونو!
دندوناشو با بچیارگی روی هم سایید و لب زد:ندارم
مردی که شبیه کاپیتان هوک بود اومد جلو و برداک و با زور ازش جدا کرد
با دیدن چاقوی تیزی که تو دستش بود
داد زد و پرید سمتش اما دوتا از همراهای مرد گرفتنش و مانعش شدن
داد میزد و تقلا میکرد:ولش کنین اون فقط یه گربس ، چطور میتونین، میگم ولش کن عوضی !
با مشتی گه تو صورتش خورد دیگه صدایی ازش در نیومد و چشاش برای ثانیه ای بسته شد
با باز کردن چشماش تصویر برداکی که چاقو عمیقا گوشت و پوستشو جدا میکرد جلوش نمایان شد
اشکاش ریخت
لب زد:برداک...
تقلاهای برداک تموم شده بود،دیگه پلکم نمیزد
مرد چاقو به دست سر گربه رو از بدنش جدا کرد و انداخت جلوی دختری که اشکاش دیدشو تار کرده بودن
با دیدن سر برداک اشکاش شدت گرفت
_: مادر فاکر عوضی
با حرف نابجایی که زد
همشون ریختن روش و زیر مشت و لگد گرفتنش
پلکاشو رو هم فشار داد و دستاشو حائل صورتش کرد

ceriseWhere stories live. Discover now