🌸|PART2|🌸

348 10 1
                                    

با دیدن کوچه ای نزدیک خودش لبخند زد
ممکن بود اونجا بتونه از چیزی بالا بره و خودشو تو ساختمونو مخفی کنه یا ممکن بود اونجا همچین چیزی گیرش نیاد و  اونا راحت تر بتونن بهش برسن
دو به شک شد
با پیچیدن درد تیزی تو پاهاش شک و کنار گذاشت و پیچید تو کوچه
تازه فهمید بزرگترین اشتباه زندگیشو کرده ....
توی کوچه هیچ ساختمون یا خونه ای نبود! دیوارای صافی که محض رضای فاک حتی یه پنجره هم نداشتن  و خونه ای هم بود که ته کوچه به چشم میخورد
سمت خونه پا تند کرد
نباید نا امید میشد شاید خونه حیاط پشتی یا هر کوفتی داشت که اون طرفش خیابون یا شایدم کوچه بود
وقتی به خونه قدیمی انتهای کوچه رسید اون یه ذره امیدشم نا امید شد
هیچکدوم از حدسایتش درست نبود
و حالا تو این بن بست گیر افتاده بود
برگشت و با مردای هیکلی که با لبخند کثیفی نگاهش میکردن داد زد: جی میخواین کثافتا
یکیشون گفت :پولمونو!
دندوناشو با بچیارگی روی هم سایید و لب زد:ندارم
مردی که شبیه کاپیتان هوک بود اومد جلو و بداک و با زور ازش جدا کرد
با دیدن چاقو تیزی که تو دستش بود
داد زد و پرید سمتشو اما دونفر دیگه گرفتنش و مانعش شدن
داد میزد و تقلا میکرد:ولش کنین اون فقط یه گربس ، چطور میتونین، میگم ولش کن عوضی !
با مشتی که تو صورتش خورد دیگه صدایی ازش در نیومد و چشاش برای ثانیه ای بسته شد
با باز کردن چشماش با برداکی که چاقو عمیقا گوشت و پوستشو جدا میکرد رو به رو شد
اشکاش ریخت
لب زد:برداک...
تقلاهای برداک تموم شده بود دیگه پلکم نمیزد
مرد چاقو به دست سر گربه رو از بدنش جدا کرد و انداخت جلوی دختری که اشکاش دیدشو تار کرده بودن
با دیدن سر برداک اشکاش شدت گرفت
_: مادر فاکر عوضی
با حرف نابجایی که زد
همشون ریختن روش و زیر مشت و لگد گرفتنش
پلکاشو روی هم فشرد و دستاشو حائل صورتش کرد

ceriseWhere stories live. Discover now