با شنیدن صدای چکه چکه ی آب، آروم لای پلکای خستشو باز کرد و سرشو سمت منبع صدا چرخوند.
آب بارون بود که از سقف شیروونی خونه رو به روش میچکید.
چشماشو با مشتش مالید
به سختی با دردی که همه جاشو در بر گرفته بود به حالت نشسته در اومد.
با دیدن سر قطع شده ی برداک، کنارش شوکه شد اما با یاد آوری دیشب چشماش بارید.
سر گربه ی مشکیش و تو دستاش گرفت و پیشونی خونیشو بوسید
_:ببخشید که مجبور شدی با یه آدم نحس زندگی کنی و بعدم اینجوری بمیری...
سر برداک و به سینه فشرد و هق هقش اوج گرفت
صدای پایی که به سمتش میومد باعث شد خودشو عقب بکشه
دیگه تحمل درد روحی و جسمی جدیدی و نداشت
با وایسادن دوجفت کفش اسپرت مشکی روبه روش نگاهش و بالا آورد و دختری باموهای کوتاه و چشمای آبی بالاسرش دید.
دختره چشم آبی به سره گربه و بعد به چشمای خیس لونا نگاه کرد
با دیدن نگاه ترسیده دختری که همه جاش زخمی و کبود بود با شک به حرف اومد: مامانبزرگم صدای گریه ی بچه شنید و خواست بیام بیرون بهش بگم ملکمونو ترک کنه اما...
مکث کرد وبعد از چرخوندن نگاهش به پاهای بدون شلوار و خونی لونا حرفشو ادامه داد: نمیدونستم قراره با یه بچه گربه ی زخمی و یه سر قطع شده تو بغلش روبه رو شم
لونا بعد از نگاه عمیقی به چشمای دختر
اخماش تو هم رفت و سرشو آروم بالا پایین کرد
_: لازم نبود بیای،به هر حال که داشتم ملک تونو ترک میکردم
با حرص نگاهی به "ملک" مربوطه که باعث شده بود نتونه فرار کنه و برداکش جلوش تیکه تیکه بشه انداخت . بلند شد و
سعی کرد درد طاقت فرسایی که تو همه بدنش پیچید و نادیده بگیره اما در آخر نتونست و اخمش غلیظ تر شد
با دیدن بدن پاره و خونیه برداک لبشو به دندون گرفت
تا دیروز برداک تنها کسی بود که واسش باقی مونده بود
اما الان...
حتی برداکشم نداشت
بدون گربش زندگیش در نظرش تاریک تر و ترسناک تر از قبل جلوه میکرد.
این چند سال اخیر تنها دلیلی که مانع خودکشیش میشد نگرانی برای گربه سیاهی بود که تو بدترین شرایط زندگیش از ناکجا پیداش شده بود.
بدن خونیه گربشو بدون توجه به کثیف شدن بدنش بغل کرد
باید سر و بدنش و دفن میکرد ، اون لیاقت یه خاکسپاری مخصوص و داشت
بعدشم خودشو در اولین فرصت از یه جایی پرت میکرد و به زندگیش خاتمه میداد
KAMU SEDANG MEMBACA
cerise
Acakجلوتر اومد +: لعنتی ! لونا، لبات روشن ترین تناژ صورتیه! _: این تعریف بود یا اطلاعیه؟ مدیسون تک خندی زد و لباشونو به هم چسبوند و بوسه عمیقی به اون آبنباتای صورتی زد