برخورد استیل چاقو با پوستش هیچ احساسی را در او بر نمی انگیخت. حتی زمانی که تیغه سرد آن به گرمای خون آغشته شد، تنها عکس العمل او نگاه خیره به زخم تازه روی دستش بود. حداقل برای لحظاتی دنیای تاریک اطرافش از حرکت ایستاد. چند ساعت قبل، حتی فکر چیزی که پیش رویش بود، دور از ذهن بنظر می آمد....
**
نور مهتاب و چراغ کم سویی که ایوان جلوی خانه اش را روشن می کرد، تنها دفاع او در برابر تاریکی ای بود که از همه طرف او را محاصره کرده بود. در دل شب، درخت های بی شماری از هر جهت به او زل زده بودند. می توانست سنگینی نگاهشان را حس کند. اما این چیز جدیدی نبود؛ تاریکی و تنهایی. با این وجود اما، هنوز هم چیزی در مورد آن وجود داشت که او را محصور خود می کرد؛ سکوت و تاریکی جنگل با سالها تجربه زندگی شهری او در تناقص بود.
اینجا خبری از سر و صدای همیشگی شهر و ماشین ها که به آن عادت داشت، نبود. جنگل تقریبا همیشه در سکوتی نسبی و عجیب به سر می برد؛ سکوتی که آن شب، با بارش برف حتی سهمگین تر شده بود. دانه های سفید که تنها ساعاتی پیش سرزده و ناگهانی خودشان را نشان داده بودند، حالا به آرامی همه چیز را در بر گرفتند.
از روزی که تصمیم گرفته بود به این کلبه دور افتاده در جنگل بیاید و خودش را هرچه بیشتر از جامعه ای که از آن بیزار بود دور کند، مدت طولانی ای نمی گذشت؛ یا حداقل اینطور فکر می کرد. در ابتدا همه چیز خوب بود، همه چیز برایش ایده آل بود. زندگی ای که مدت ها آرزویش را داشت در پیش رویش بود. در طول روز ها و هفته های بعد از آن، همیشه انتخاب اینکه چه زمانی و برای چه مدت با دیگران ارتباط داشته باشد، به انتخاب خودش بود. تقریبا تمامی ارتباطاتش با دنیای خارج از جنگل را محدود به چند ساعتی کرده بود که برای خرید، به شهری در نزدیکی جنگل می رفت. اما این زندگی " رویایی " وجه دیگری هم داشت که تا به حال به آن توجه نکرده بود.
دوری از اجتماع و انتخاب تنهایی به این معنی بود که حالا زمان بیشتری برای فکر کردن برای خودش داشت؛ و البته بیش از حد فکر کردن همیشه توجه هم صحبت قدیمی اش را جلب می کرد؛ "صدا". صدایی که همیشه با او بود. در بهترین و بدترین زمان های زندگی. صدا، درست به مانند دوستی بود که از کودکی با آن بزرگ شده باشد. در حیاتی ترین مواقع سر و کله اش می شد و به مانند موجودی بدخیم خودش را از اعماق تاریک وجودش بالا می کشید، به دور گلویش می پیچید و به آرامی در گوشش زمزمه می کرد. زمزمه هایی شوم از تمام افکاری که نمی خواست به آنها فکر کند. زمزمه هایی از تمام چیزهایی که میخواست فراموششان کند، افکاری که هیچکس از آنها خبر نداشت؛ به غیر از صدا، البته. هرچه باشد صدا، زاده او بود، زاده تاریکی درونش؛ صدا، بخشی از وجود او بود.
YOU ARE READING
The Voice (Persian Ver.)
Short Storyاین داستان در مورد تصمیماتیه که تو زمان سختی و تحت فشار گرفته شده و در اثر گذر زمان به"درست" یا "اشتباه" بودنشون پی می بریم. با نتایجی که این تصمیمات دارند و تغییراتی که در زندگی ما بوجود میارن چطور برخورد می کنیم؟ آیا می تونیم انتظار چیزی شبیه معجز...