"Welcome Tae Tae"

2.4K 127 24
                                    

روی صندلی اتوبوس نشست و کوله پشتی ای که ھمراھش بود رو کنارش گذاشت. حس عجیب و آشنایی داشت. حسی که ھمیشه میخواست شهرش رو ترک کنه، بهش دست میداد.
بار اولش نبود و یکم استرس و هیجان داشت .احساس میکرد یک وسیله رو با خودش نیاورده، با اینکه از صبح تا الان بیشتر از صد بار وسایلش رو چک کرده بود تا چیزی جا نذاشته باشه.
ھمین موضوع عصبی و کلافه کرده بودتش. یک پسر رو دید که داره با تلفن صحبت میکنه .پسر متوجه تهیونگ شد و بهش خیره شد و لبخند زد. 
تهیونگ از نگاه خیره پسر معذب شد و لبخند زورکی ای زد و سرش رو برگردوند .شاید روز دیگه ای بود خودش برای اشنایی پیش قدم میشد... پسر صندلی روبه روی تهیونگ رو برای نشستن انتخاب کرد. ھنوز لبخند روی لبش بود.
تھیونگ باخودش گفت:لبخندش خیلی دوست داشتنیه!
پسر :سلام من جانگ ھوسوکم!
تھیونگ :سلام کیم تھیونگم! 
باھم دست دادن و ھوسوک گفت :شهر قشنگیه! 
تهیونگ لبخندی روی لبش نشست و با سر تایید کرد. 
ھوسوک جوری که انگار تهیونگ رو میشناسه شروع کرد به صحبت کردن: برای ایده گرفتن به مناطق مختلف سفر میکنم و این بار به تصمیم گرفتم به دگو بیام! 
تهیونگ کمی مشتاق شد .ھنر رو دوست داشت و ھمیشه بهش انگیزه میداد. 
تھیونگ: آرتیستی؟!
ھوسوک از ذوق تھیونگ خندید و جواب: درسته ! به ھنر علاقه داری؟ 
تھیونگ با لبخند دلنشینیش تایید کرد و گفت: دنیای ھنر خیلی شگفت انگیزه!
ھوسوک از ذوق و ھیجان ھم صحبتش به وجد اومد. هوسوک عاشقه این بود که با ادم های مختلفی در ارتباط باشه. اون بیشتر ایده هاش رو از رفتار ادم ها الهام میگرفت.
از وقتی چشمش به تهیونگ خورده بود، ذهنش پر از ایده شده بود! از این بابت خیلی خوشحال شده بود.
مقصد ھر دوتاشون یکی بود و تمام مسیر در مورد ھنر و دنیای ھنر حرف میزدن و توی این مدت زمان ھیچ کدوم احساس خستگی نکردن.
تهیونگ از ھوسوک خوشش اومده بود اما از نگاه خیره اش نه! از نظرش،ھوسوک شخصیت جالبی داشت! موقع پیاده شدن، ھوسوک به تهیونگ شماره داد و ازشخواست که حتما باھاش تماس بگیره و بهش گفت مشتاق باھاش در ارتباط باشه! 
توی ترمینال سرگردون بود. ھم صحبتی با ھوسوک باعث شده بود فراموش کنه که برای ھمیشه شهر دوست داشتینش رو ترک کرده و قرار بود توی سئول زندگی کنه.
گوشیش رو در اورد تا به پدرش زنگ بزنه .قرار بود پدر مادرش دنبالش بیان.
-اوه تهیونگ! 
با شنیدن صدای مادرش گوشیش رو تو جیبش گذاشت و با خوشحالی سمتشون رفت.
مادر پدرش خندیدن و انگار ھمه چیز متوقف شد تا از دیدن خنده ھای اونا لذت بره !پسر ناشکری نبود اما با اتفاقاتی که اخیرا براش افتاده بود ترجیح میداد از ھر لحظه زندگیش لذت 
ببر و قدرش رو بدونه. 
پدرش کوله پشتیش رو ازش گرفت و گفت: ته ته بقیه وسایلت کجاس؟ 
از شنیدن نام مستعارش لبخند معروف مستطیلش رو زد و به شوخی گفت: وسیله ھا و لباس ھایی که می خواستم رو اوردم و بقیه رو بخشیدم! به ھرحال بابا شما که نمیذارین من بدون لباس و... بمونم؟ 
مادر و پدرش خندیدن و سرشون رو به نشونه تاسف تکون دادن. تهیونگ خوشحال بود اما بغض کرده بود .این احساس رو با چه اسمی میتونست صدا کنه؟
توی اون لحظه یاده حرف "اون" 
افتاد: "گاھی اوقات درک کردن احساساتت کار خیلی سختیه! شاید این درک نکردن بر میگرده به میزان شناخت خودت!"
توی این چند ماه به شدت از خودش دور شده بود و بخاطر درگیری ھاش، اون طور که باید، نتونست به "خودش" اھمیت بده! از این بابت ناراحت شد و از خودش معذرت خواھی کرد!

After you {completed} Where stories live. Discover now